شعر شهادت امام هشتم

بی بال و پر بود

آهسته می آمد ولی بی بال و پر بود

یک دست بر پهلو و دستی برجگر بود

زیر سر مهمانی اجباری اش بود

وقتی که می آمد عبایش روی سر بود

یابن‌الشبیب

یابن‌الشبیب عمه‌ی ما راه دور رفت
می‌خواست قتلگاه بماند به زور رفت

آتش گرفت چادرش اما کسی ندید
پنجاه و پنج سال قدش را کسی ندید

جان جوادت

با حالِ بد؛ بر سر کشیدی تا عبایت را
زهرا(س) مهیّا کرد خرمایِ عزایت را

قلبش چه تیری میکشید و بیقرارت شد
بر کنج حجره میکشیدی تا که پایت را

دل من

دل من شور زد سراسیمه
آمدم از مدینه ای بابا
چه شده جان من به قربانت
بعد تو خاک بر سر دنیا

یا عزیز الله

جنس بنجل که گفته اند منم
خوب ها را ز بد سوا کردند
تا به خود آمدیم ، فرصت رفت
ما رسیدیم ، سفره تا کردند

بس که این زهر جفا

بس که این زهر جفا با جگرم غوغا داشت

پاره هاى دل من ناله ى یا زهرا داشت

دل سوزان مرا جز عطشم یاد نبود

گوشه ى حجره ى در بسته دلم غوغا داشت

نزدیک است

در کنار تو وجودم بخدا نزدیک است

هرکه نزدیک رضا شد بخدا نزدیک است

تو خودت حافظ من باش به یغما نروم

دام ابلیس به من در همه جا نزدیک است

ابری سیاه,

ابری سیاه, چشم ترش را گرفته بود

زهری توان مختصرش را گرفته بود

معلوم بود از وَجَناتش که رفتنی است

یعنی که رُخصت سفرش را گرفته بود

دکمه بازگشت به بالا