گمانم دارد از مولا و از زهرا نشان این طفل
که می آید به دست بسته و قد کمان این طفل
اگر مادربزرگش را چهل تن میزدند آن روز
چهل منزل کتک خورده ست از یک کاروان این طفل
گمانم دارد از مولا و از زهرا نشان این طفل
که می آید به دست بسته و قد کمان این طفل
اگر مادربزرگش را چهل تن میزدند آن روز
چهل منزل کتک خورده ست از یک کاروان این طفل
هم موی مرا شمر به اصرار کشیده
هم گوش مرا زجر به اجبار کشیده
چون مادر تو گونه ی من موقع سیلی
از دست گذر کرده به دیوار کشیده
دستی به چشمهای ترم خورد بی هوا
سر نیزه ای به بال و پرم خورد بی هوا
از جانب یهود ببین پاره های سنگ
از چند زاویه به سرم خورد بی هوا
باید که شرح داد خرابات طور را
پای تو ریخت زمزم اشک طهور را
باید که شست زلف تو را با گلاب ناب
چون راهبی که درک نموده حضور را
شبی در خواب دیدم روزی نوکر زیارت بود
از اقبال خوشم کرببلا اینبار قسمت بود
پیاده راه افتاده به سمت شاه میرفتم
برای این گدا کرببلا رفتن سعادت بود
یه باغچه گُل با ساقه ی شکسته
خرابه و مخدرات خسته
بعد تو ما یه روز خوش ندیدیم
قسم به هر نافله ی نشسته
ای وای اگر موی سرت سوخته باشد
در آتش خیمه جگرت سوخته باشد
سخت است که فریاد زنی در دل آتش
چون حنجره ی نوحه گرت سوخته باشد
آمدی جانم به قربان شما بابای من
مهربان ساکن بر نیزه ها بابای من
چه عجب که نیزه ها دست از سرت برداشتند
نازنینم تو کجا اینجا کجا؟ بابای من
گفتم نزن افتادم از پا باز هم زد
او را قسم دادم به زهرا باز هم زد
کودک زدن دارد مگر،صد بار گفتم
من که ندارم با تو دعوا باز هم زد
دیگر به گلزار حرم نیلوفری نیست
در بین آیات غریبت کوثری نیست
منزل به منزل رفتم و فهمیده ام که –
از چشم نامحرم نگاه بدتری نیست
نمانده ذره ای حتی به جسم خسته جان اصلأ
نه ماند از شدت لکنت مرا شرح بیان اصلأ
بیا عمه کمک کن راس بابا را بده دستم
نمانده در تن رنجور و بیمارم توان اصلأ
میریزه اشکام دونه دونه
آهسته آهسته رو گونه
یه دردی دارم توی سینه
دردی که هیشکی نمیدونه