با لباس و عبای پیغمبر
مکتب شیعه را شد احیاگر
نفس تازه ای به آیین داد
جان گرفت از علوم او منبر
با لباس و عبای پیغمبر
مکتب شیعه را شد احیاگر
نفس تازه ای به آیین داد
جان گرفت از علوم او منبر
تو بی عبا عمامه هم مولای مایی
ما شیعیان تو شدیم آقای مایی
تو ماورای عالم معنای مایی
پس تو تماما تو تماما های مایی
ای صداقت ز نامتان جاری
حرف حق در کلامتان جاری
شهدِ شیرین معرفت با توست
معرفت ها ز کامتان جاری
پیری شکسته مانده و دستانِ بسته
از هم گسسته مانده و دستانِ بسته
پیری که باشد آبرو دارِ قبیله
از پا نشسته مانده و دستانِ بسته
قسم به غربت خاکی که فوق تفسیر است
هوای شعر برای بقیع دلگیر است
نفس کشیدن بین غبارها سخت است
سرودن از حرم بی مزارها سخت است
میان سینه اَش وقتی خدا نور یقین انداخت
علوم مذهب حق را درونِ جانِ دین انداخت
رئیس مذهب ما را به زور از خانه می بردند
نگاهی او غریبانه به درب آتشین انداخت
پیرمردی و بزرگ همه ی اعصاری
روی جانت اثر کینه ی دشمن داری
بار ها خلوت سجاده ی تان پر پر شد
فرش زیر قدمت سوخت و خاکستر شد
هر کس دلش ز مهر و ولای تو عاری است
هرلحظه اش بدون توبی بندوباری است
ما جار میزنیم که آقایمان تویی…
شیخ الائمه! نوکریت افتخاری است
همه ى شهر غرق خوابند و
پیر میخانه بى قرارِ خدا
پیرمردى که مادرش زهراست
بوده از کودکى بهار خدا
آتش به جان دلبر جانانه می زنند
با شعله ای که بر در این خانه می زنند
پیر و جوان که فرق ندارد برایشان
در میزنند و بعد چه جانانه می زنند
دست ظالم ، ظلم را درشهر تا از سربگیرد
شعله ها میرفت بالا خانه را در بر بگیرد
طاقت این پیرمرد عشق را حاکم ندارد
بُغض را آورد تا از عاشقان سرور بگیرد
دوباره آتش کینه به آشیان میزد
به باغ یاس نبی رنگ ارغوان میزد
کدام داغ، جگرسوز تر از این باشد:
رئیس مذهب ما را غلامشان میزد