شعر شهادت مولای متقیان

فرقم شکست

دستم رها کنید خودم راه می روم

زینب ببین امیرم و چون شاه می روم

فرقم شکسته اند ولی پیش دخترم

چون خیبرافکنم چو یدالله می روم

غم امّ البنین

بانوی غصّه هم غم امّ البنین ندید

زهرا سر دوتای امیر یقین ندید

پهلویش از فشار در و ضربه خرد شد

امّا علیِّ بستری از تیغ کین ندید

آه از آه درون دل محبوس علی

گاهی از واقعه ی کوچه سخن میگفتی

گاه هم از شب تدفین و کفن میگفتی

از فشار در و فریاد زدن میگفتی

از زمین خوردن یکدفعه ی زن میگفتی

رد سرخی طناب

دلم خونست و چشمانم پر آب است

تمام سینه ام از غم کباب است

ببین زینب به روی دست هایم

هنوز هم رد سرخی طناب است

 

محمد حسن بیات لو

غسل بابا

نیمه شب بود و از بهشت خدا

ناله و سوز و آه می آمد

شعله های غم بزرگ کسی

از دل سرد چاه می آمد

مولای من

امشب تمام شمعها پروانه ها مردند

امشب تمام لاله ها از غصه پژمردند

امشب صدای بی کسی از چاه می آید

پس کی مناجاتی او از راه می آید

ای تیغ

ای تیغ! دمی که یارم از پا افتاد

انگار علی زیر قدمها افتاد

یک شهر برای بردنم رد میشد

از روی دری که روی زهرا افتاد

غربتکده

آسمان دل غربتکده ام بارانی ست
ابری ام دیده ی ماتم  زده ام بارانی ست

مثل پروانه دلم دربه در سوختن است
گریه ی شمع همه زیر سر  سوختن است

کار مشـکل‌ســــاز شد

کار مشـکل‌ســــاز شد              

    خـــانه‌داری با تن تب‌دار مشـکل‌ســـازشد

ســــعی دارد پـا شـود         

          ســعی او هربار شد تکرار مشـکل‌ســـازشد

وقت رفتن

صورت خیس خودش را طرف چاه گرفت

آسمان تیره شد از بسکه دل ماه گرفت  

بر سر سفره کمی درد دل خود را گفت

یک نفس گفت ؛ ولی آینه را آه گرفت

درد

دردی تمام بال و پرم را گرفته است

آهم فضای هر سحرم را گرفته است

عزمم به رفتن است و دلم تنگ فاطمه

گرچه کلونِ در کمرم را گرفته است

وصال

میان قبله محراب ناله ها کردم

به هرقنوت برای همه دعا کردم

برای اینکه به وصل حبیبه ام برسم

به قلب سوخته هر شب خداخدا کردم

دکمه بازگشت به بالا