شعر شهادت مولای متقیان

مقیم روضه ی دیوار و در

دیگر یتیم های علی بی پدر شدند

گویا دوباره خسته و بی بال و پر شدند

 

چشمم به حال و روز دلم گریه می کند

دیگر تمام ثانیه ها بی ثمر شدند

 

روزهای سرد

کوفه این روزها چرا سرد است 

گشته بدتر شبیه یک درد است

می رسد از میان هر کوچه

گریه ای که ازآن یک مرد است

زخم دل

تیغی فرود آمد و فرقت شکست آه

فرقت شکست و موی تو در خون نشست آه

خون قطره قطره از تب پیشانی ات گذشت

چشم تو را در آن سحر تیره بست آه

منادی کوفه

باز امشب منادی کوفه

از امامی غریب می خواند

گوشه خانه دختری تنها

دارد اَمن یجیب می خواند

آیه های درد

پلک های نیمه بازش آیه های درد بود

آخرین ساعات عمر حیدر شبگرد بود

چادر خاکی زهرا بالش زیر سرش

عکس دربی سوخته در قاب چشمان ترش

دور شمع پیکرت

دور شمع پیکرت, گردیده ام خاکسترت

ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت

 

از نفس های بلندت میل رفتن می چکد

حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت

 

ابرو شکسته

گفتم بیا که با من دل خسته سر کنی

حقش نبود دختر خود خونجگر کنی


شرمنده ام , زطرز پذیرایی ام مکن

افطار خویش را ز چه رو مختصر کنی

 

محاسن پیر من

از چه مهمان محاسن پیر من بابای من

هرکجا که حرف هجران است با من می زنی

یا مگو چیزی و یا گیسو پریشان می کنم

بعد عمری آمدی و حرف رفتن می زنی

استخوان در گلو و خار در چشم

جاده ی وصل علی و فاطمه هموار بود

لحظه ی پرواز روح حیدر کرّار بود

 

رنگ خون شد دستمال زرد بر پیشانیاش

یعنی اینکه جوشش زخم سرش بسیار بود

در حریمت

در حریمت شفا نمی‌خواهم

آتشم زن دوا نمی‌خواهم

 

لحظه‌ی استجابت روضه

از شما جزشما نمی‌خواهم

دکمه بازگشت به بالا