شاخِ شمشاد حسن از دور تا معلوم شد
قامتش زخمیِ تیرِ چشمهای شوم شد
تا بماند سنگباران گشتنش در یادها
نُقل پاشیدن سرِ دامادها مرسوم شد
شاخِ شمشاد حسن از دور تا معلوم شد
قامتش زخمیِ تیرِ چشمهای شوم شد
تا بماند سنگباران گشتنش در یادها
نُقل پاشیدن سرِ دامادها مرسوم شد
نیزه پس از نیزه میان پیکرش بود
خنجر پس از خنجر میان حنجرش بود
این سو حسین ابن علی خون گریه می کرد
آن سو عزادار عزایش مادرش بود
این سرو رشید آل هاشم قاسم
رفته ست به جنگ قوم ظالم قاسم
در دست دو دم نداشت او اما بود
یک حیدر ذوالفقار لازم قاسم
عمهها از حال رفتند از کفن پوشیدنش
شد حسن هنگام عمامه به سر پیچیدنش
اذن میدان را گرفت و خنده آمد بر لبش
چشم بد دور، ای عمو قربان آن خندیدنش
زیبائی اش مهتاب را شرمنده کرده
خورشید را نور وجودش بنده کرده
او را تمام عشق حسین آکنده کرده
در کربلا یاد حسن را زنده کرده
حضرت عالی اعلی قاسم ابن المجتبی
در مقام مدح والا قاسم ابن المجتبی
سیزده ساله ولیکن مظهر فرزانگی
اُسوه ی ایمان و تقوا قاسم ابن المجتبی
می رود مثل حسن، حیدر دیگر باشد
انتقام نفس خسته ی مادر باشد
همه ی جنگ سرِ دشمنیِ با علی است
بی نقاب آمده تا که خودِ حیدر باشد
شهزاده ای که طلعت همچون بهار داشت
در کربلا به سینه دلی بی قرار داشت
بابا نداشت لیک حسینش چو باب بود
کز کودکی به دامن مهرش قرار داشت
ما بین قصیده، غزلش میگردم
یادآور شهد و عسلش میگردم
بابای مرا کسی به خاطر دارد؟
آیینهی جنگ جملش میگردم
کرامت نعمت زاده
وقتی زمان جنگ تو در کارزار شد..
دیدم خود حسن روی مرکب سوار شد
گفتی که قاسمم نفس کوفیان برید..
از ترس بین قافله داد و هوار شد!
دیر شد، شرمندهام که آمدم حالا عمو
آمدم تا که ببوسم زخمهایت را عمو
هم ندارم طاقت تنهاییات را بیش از این
هم ندارم طاقت تنهایی زنها عمو
کاش فریاد بر سرش نکشد
به روی خاک پیکرش نکشد
دشمنش را بگو که حداقل
عمویش را برابرش نکشد