محتاج باده ی صنمم از ثمن مگو
حرفی ز حرمت می و مسکر به من مگو
خواهم جدا شوم زجهان از محن مکن
با من به جز ز دلبر من بوالحسن مگو
محتاج باده ی صنمم از ثمن مگو
حرفی ز حرمت می و مسکر به من مگو
خواهم جدا شوم زجهان از محن مکن
با من به جز ز دلبر من بوالحسن مگو
باده گاهی ز عنب هست و گهی از رطباست
این همان است که در روی تو لب روی لب است
دم کشیدند همه سبزدلان در هیئت
چای سادات اگر سبز نباشد عجب است
ذکر لبها و دلم هر سحر و شام علیست
عشق من , نور دلم , سرور و آقام علیست
عاقلی طعنه زنان خواند مرا دیوانه
خوش به حال من دیوانه که مولام علیست
وحید محمدی
نگـاهی برنجف انداختم من
حَرَم رادیدم و دل باختم من
نمی خوانم خدا او را ولی از
خدایش هـم جدا نشناخـتم مـن
گر حب علی رابه دلت راه نباشد
ای منکر مولا ز علی عیب نباشد
تقصیر برآن نطفه ناپاک گذارید
چون مهر علی بردل ناپاک نباشد
محمد دستان
تا آن زمان که گردش این روزگار هست
تا آن زمان که روز وشبی برقرار هست
کم یا زیاد بسته به میزان لطف حق
پای پیاده عشق به هر دل سوار هست
دریا غریق مرحمت بی کران تو
هفت آسمان تجلی رنگین کمان تو
خورشید ناز می کشد از ذرهای خاک
آن جا که صبح می گذرد کاروان تو
هو هو نکنم جنون مـرا مـی گـیـرد
مـیخانه غم دوباره پــا مــی گـیــرد
هوهو نـکنم ز عـاشقی مــی مـیرم
از مـردم ایــن زمــانـه مـن دلگیرم
حیدر که به ملک کل هستی شاه است
از حال تمامی بشر آگاه است
قرآن به طواف اوست دائم مشغول
چون نقطه زیر باء بسم الله است
مسعود یوسف پور
دستی به روی سینه تو هم احترام کن
همراه من به ساقی مستان سلام کن
ساقی سلام جرعه آبی به ما بده
ساقی سلام جام شرابی به ما بده
تا سر زند خورشید او از صبح بامش
یک آسمان مست از تماشای مدامش
تا گردباد شوق او در دشت پیچید
صدها رمه آهو نشسته بین دامش
باز مرغ غزلم میل پریدن دارد
تا به ایوان نجف شوق رسیدن دارد
نمک سفره ام از حضرت زهراست ولی
باده از دست یدالله چشیدن دارد