جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
جمعه ها را همه از بس که شمردم بی تو
بغض خود را وسط سینه فشردم بی تو
بس که هر جمعه غروب آمد و دلگیرم کرد
دل به دریای غم و غصه سپردم بی تو
باید سخن جاری شود تا ما بخوانیم
باید خدا روزی کند نوکر بمانیم
باید ز بالا گفت و از بالا مدد خواست
چون نوکر ایل و تبار آسمانیم
اگر چه تو طبیبی و دوا درست می کنی
کمی برای خیر ما بلا درست می کنی
از این طرف همیشه بارها خراب می کنم
از آن طرف همیشه بارها درست می کنی
یک جرعه, مستی از می ِسرمد بیاورید
بوی گلی زگلشن ِاحمد بیاورید
تا شعله شعله, عشق ,غزل برکشد زدل
از نغمه نغمه , شور ,درآمد بیاورید
یک روز بساط ظلم برچیدنی است
از مشرق عشق نور تابیدنی است
با پرچم انتقام روزی که رسید
سیلی زدنِ به دومی دیدنی است
توحید شالچیان ناظر
دمی که سیر وجودم الی السما می شد
تمام صفحه ی شعرم پر از خدا می شد
گمان کنم خبر از یار می رسد امشب
که باب فیض الهی به سینه وا می شد
با من مست بگوئیدکه میخانه کجاست؟
ساغروجام می و باده ی مستانه کجاست؟
روزگاریست که میخانه به میخانه روم
در پی ساقیم و ساقی فرزانه کجاست؟
باز هم, صحبت فرداست قرارِ ما ها
باز هم, خیر ندیدیم از این فرداها
چقدر پای همین وعده ی تو پیر شدند
جگر “مادر ها” موی سر”بابا ها “
باید بپذیریم که معضل بودم
یک معضل غیر قابل حل بودم
عاداتبدم حکایتش طولانی ست
ازآخر صف همیشه اول بودم!
چقدر حرف دلم را به جاده ها بزنم
اجازه هست کمی حرف با شما بزنم؟
اجازه هست کمی درد دل کنم یا نه؟
اجازه هست که قید من و تو را بزنم؟
رؤیا به سر رسید حقیقت به بار شد
دوران وصل و خاتمه انتظار شد
دنیای منجمد شده از سردی گناه
ز کاروان سفر کرده ام نشانی نیست
برای گفتن درد دلم زبانی نیست
برای این که به کوی حبیب خود برسم
من غریب چه سازم که کاروانی نیست