صدام کردی که باز، بی تاب باشم
تا با تو باز توی یک قاب باشم
تو گفتی که خوبه اینجایی اما
توو مهمونیت بده که خواب باشم
شعر مذهبی
حالا که مهمان تو در ماه صیامم
بر تشنه کام کربلا اول سلامم
مانند طفلی که زبان تازه گشوده است
با اشک روضه وا شود بر توبه کامم
ازهمه خسته شدم، خستگی ام را در کن
مضطرم، لطف کن و فکر مَنِ مضطر کن
بی پناهم به جز این خانه پناهم ندهند
من پناهنده شدم بر تو مرا در بر کن
وقتی سحر به یاد تو بیدار می شوم
دلتنگ صبح صحن علمدار می شوم
دارم به وضع تشنگی ات فکر میکنم
مثل دهان خشک تو آزار می شوم
از رجب دست خالی آمده ام
من گدایم که کاهلی کردم
طفل پر رویی ام لب چشمه
زده ام آب را گلی کردم
باز هم با رحمتی مشهود بخشیدی مرا
تا که یک «العفو» گفتم زود بخشیدی مرا
اشکهایم راهیِ دریای غفران تو شد
غرق کردی بنده را در جود…بخشیدی مرا
بیدارم و اما دل بیدار ندارم
در توشه به جز این دل بیمار ندارم
گفتی که بیا توبه کن و بنده ی من باش
صد حیف که من گوش بدهکار ندارم
بر سرم دادی بزن، فریاد کن
بندهء بیچاره را آزاد کن
جوششی بین دلم ایجاد کن
خانهء ویرانه را آباد کن
بیشتر از هر کسی با بنده اش تا کرده است
مرده بودم مرده را باعشق احیا کرده است
حقِ من اصلا نبود این عزت و این احترام
عیب پوشی اش مرا اینگونه آقا کرده است
طی کن مسیرِ جاده و از ما خبر بگیر
حالی زِ خطه ی دل ما، رهگذر بگیر
این خطه بی قدوم تو خشکیده است و سرد
دوری بزن میان دل و نُقل تر بگیر
هرکس به ما رویی نشان داده است و دنیا نه
با هرکسی تو خوب تا کردی و با ما نه
شال سیاه و اشک چشم و گریه و زاری
سهم سیه پوشان عاشق گشت، اما نه!
با همین روی سیاهم بار بستم آمدم
زشت و زیبا، خوب یا بد، هرچه هستم آمدم
غصه ام را بیشتر از خلق، مادر میخورد
طعنه وقتی میخورم فوراً به او بر میخورد