شعر مرثیه

واویلا

چه می خواهی از این بی سر، برو شمر
سرش را کنده ای دیگر ، برو شمر

غرور دخترانش را شکستی
بیا ‌برخیز از پیکر برو شمر

بوسه زنم زیر گلو

از من مگیر این لحظه های آخرت را
یک بار دیگر هم بغل کن خواهرت را
بگذار تا یک بار دیگر جای مادر
بوسه زنم زیر گلو و حنجرت را

سایه سرم

امشب نگاه کن‌ به دو چشمم  زیادتر
چون‌پرسه میزند به دلم غم زیادتر

دستی بکش بروی سرم سایه سرم
زینب فدات.گریه نکن در برابرم

سالار زینب

بناست بعد تو با غصه‌هات پیر شوم
برای خاطر تو حاضرم اسیر شوم
مخواه تا به فراق تو ناگزیر شوم
نمی‌شود که من از دیدن تو سیر شوم

انگشتر نمانده

تن ها به روی خاک مانده، سر نمانده

چیزی به غیر از خاک و خاکستر نمانده

جسم جوانان بنی هاشم به خاک است

لشکر نمانده، ساقی لشکر نمانده

ذوالجناح

ذوالجناح آمد ولی با خود سوارش را نداشت

بی قرار بی قرار آمد ،قرارش را نداشت

سالها پا در رکاب حضرت خورشید بود

بر رکاب اما سوار کهنه کارش را نداشت

شب عاشورا

بناست بعد تو با غصه‌هات پیر شوم
برای خاطر تو حاضرم اسیر شوم
مخواه تا به فراق تو ناگزیر شوم
نمی‌شود که من از دیدن تو سیر شوم

جانم حسین

خورد در عالم ذر تا نظر ما به حسین
سجده کردیم که شد گرم سر ما به حسین

فاطمه دست کشیدست به چشم تر ما
گره خوردست اگر چشم تر ما به حسین

جدا میکردی از لشگر

جدا میکردی از لشگر مسیر جاده ی خود را
به روی اشک می انداختی سجاده ی خود را

به استقبال تو با روی باز آمد امام ما
چه مشکل گفته بودی حرفهای ساده ی خود را

چِشمه ی زمزم

ما هر چه بود پای محرم گذاشتیم
در چَشم ها دو چِشمه ی زمزم گذاشتیم

قطعاً دعای فاطمه پشت و پناه ماست
وقتی دم حسینیه پرچم گذاشتیم

میان این همه مخلوق برگزیده شدم
برای گریه به داغ تو آفریده شدم

اگرچه وصل نصیبم نشد، همین کافیست
یکی دو بار حوالی یار دیده شدم

باران رحمت

در چشم ها باران رحمت را نگیر از ما
این سجده های روی تربت را نگیر از ما

هر چند ما کفران نعمت کرده ایم اما
این سفره ی پر خیر و برکت را نگیر از ما

دکمه بازگشت به بالا