شعر مسلمیه، شعر جدید

نیا کوفه نیا کوفه

با شعله های جان‌گداز فتنه و نیرنگ
سوزانده در این کوچه ها بالِ مرا کوفه
نامه نوشتم..،بشکند دست سفیر تو
کج کن مسیرت را نیا کوفه نیا کوفه

سلام آقا

سلام حضرتِ بی خانمانِ من برگرد
غریبِ قافله‌‌ی بی نشان من برگرد

سلام از لب من که پیام تو بودم
فقط به جرم همینکه سلام تو بودم

یا مسلم ابن عقیل

با شعله های جان‌گداز فتنه و نیرنگ
سوزانده در این کوچه ها بالِ مرا کوفه
نامه نوشتم..،بشکند دست سفیر تو
کج کن مسیرت را نیا کوفه نیا کوفه

جانم حسین

تا میان کوچه من را نیمه جان انداختند
خاطرم را یاد بانویی جوان انداختند

موی من می‌سوخت‌، یا زهرا، حرامی‌های شهر
روضه‌هایت را به یادم ناگهان انداختند

شرمنده‌ام

دارم وصیت می‌کنم شاید نیایی
با باد صحبت می‌کنم شاید نیایی

دارد مسیرت را نشانم می‌دهد باد
از روی دروازه تکانم می‌دهد باد

کوفه میا حسین جان

نمی‌دانم کجایی ای که از بی‌راهه می‌آیی
همین اندازه می‌دانم که با شش‌ماهه می‌آیی

همین اندازه می‌دانم جدا از چاره‌ات کردم
چرا از خانه‌ی زهرا چنین آواره‌ات کردم

دست بر سینه شدم‌

بر سر بام گرفتار به صد شیون و آه
میفرستم چه سلامی به اباعبدلله

دست بر سینه شدم‌ رو به بیابانم من
تو کجای سفری حیف نمیدانم من

برگرد

مائیم و شهری که هوایم را ندارد
من نه هوایِ بچه‌هایم را ندارد

نامرد دیدم باز مردی کردم آقا
با این دو کودک کوچه گردی کردم آقا

نیا عزیزم

جونم برات بگه نیا عزیزم
یه روی خوش بهم نشون ندادن
غریب کشی چقد تو کوفه بابه
یه ثانیه بهم امون ندادن

دکمه بازگشت به بالا