گرچه ما بد کرده ایم از ما محرم را مگیر
پیرهن های سیاه و شال ماتم را مگیر
چشم ما نذر عزای شاه بی سر بوده است
قطره قطره اشک جاری همچو زمزم را مگیر
گرچه ما بد کرده ایم از ما محرم را مگیر
پیرهن های سیاه و شال ماتم را مگیر
چشم ما نذر عزای شاه بی سر بوده است
قطره قطره اشک جاری همچو زمزم را مگیر
وقتی که روح عاشقان وابسته تن نیست
در مرگ فیضی هست که در زنده بودن نیست
من دیدمت با دل! بقیه را نمیدانم
هرجا که دل باشد جواب یار هم لَن نیست
وقتی که باید عمر را بی روضه سر کرد
بهتر که از این زندگی صرف نظر کرد
جان را بگیر اما صفای روضه را نه
آخر چه خاکی باید از این غم به سر کرد
آدم که عاشق میشود فکر خطر نیست
در عاشقی اصلاً ضرر مد نظر نیست
“دربدری دارد به دنبال خودش عشق”
عاشق نبوده آنکسی که دربدر نیست
اگر سنگِ مسی را کوه زر کردم ضرر کردم
اگر اینگونه خود را معتبر کردم ضرر کردم
من از “اِلّا جمیلا” یی که زینب گفت دانستم
به غیر از پرچمت هر جا نظر کردم ضرر کردم
از کودکی برده مرا بابا به روضه
میگفت دل خوش کن از این دنیا به روضه
خیر دو دنیا را ببیند مادر من
بوده همیشه مادرم بی تاب روضه
حال و روزم مثِ اون روزاس که
توی جبهه پدرم می جنگید
همه ی عمرش از اینکه راهِ
کربلا بسته باشه می ترسید
بی هیاهو و بی صدا…خلوت
آستانِ گره گشا خلوت
پرچم ِ رویِ گنبد آشفته
حرم شاه با وفا خلوت
دل شکسته همیشه برایمان کافیست
همیشه گریه ی بی انتهایمان کافیست
شکسته بالی ما را کسی نمیفهمد
همین نرفتن کرب و بلایمان کافیست
به دل، عشق تو واکرده ست معبرهای بسیاری
رقم خورده ست با دستت مقدّرهای بسیاری
چنان در دلربایی های خود جذابیت داری
که در بند تو افتادند دلبرهای بسیاری
خیرهام…از بیرقِ سُرخت نگاهم را نگیر
جز خودت چیزی نمیخواهم پناهم را نگیر
باز بارَم را به دیوارِ حرم انداختم
جانِ من از شانههایم تکیهگاهم را نگیر
نه بود خواندن از آن حدّ روضه خوان ای کاش
نه می گُــذشت از آن دشت کاروان، ای کاش
نه می گُـذشت از آن دشــت کاروان و نه بود
در آن مسیر کـسی سدّ راهشان ، ای کاش