منبرت کرسی فقه همه عالم شد
فاصله تا به خدا با سخنانت کم شد
خوار جهل از تو و فیض تو گل مریم شد
هر که پامنبری ات شد به خدا ادم شد
شعر هیئت
منم آن دل که زِ داغِ تو به دریا میزد
روضهات شعله به دامانِ ثریا میزد
مو سپیدی که دو دستش به طنابی بستند
پیرمردی که نَفَس در پِیِ آنها میزد
گلدسته دارد پس نگو گنبد ندارد
اینجا حرم دارد نگو مرقد ندارد
از عرش زائر دارد اینجا پس نگوئید
که زائر در حال رفت آمد ندارد
بغضِ غمِ دوریات گلوگیر شده
تعجیل بکن ؛ آمدنت دیر شده
از کودکیام منتظرم برگردی
برگرد , ببین منتظرت پیر شده
رضا قاسمی
حس کرد زمان با نفست ثانیه ها را
باعشق تو چیدم همه ی قافیه هارا
وقتی که گشوده ست درخانه ی لطفت
خوبست ببندند در خیریه ها را
با جرم بی حساب و سراپای سوخته
پر میزنیم سمت حرمهای سوخته
پر میزنیم تا حرم کربلاییات
ای سر بریدهی غم عظمای سوخته
وقتی که استعاره قلم را فرا گرفت
جای حسن نوشت غریب و عزا گرفت
اشکی لطیف گونه او را که بوسه زد
با بغض و گریه دست به سوی خدا گرفت
در حریمی که حرم داشت , ولی حالا نیست
آنقدَر خاک نشستهست , که دیگر جا نیست
ابرها گریه کنِ این همه بغضند , ولی
خاک , گِل میشود آنجا که هوا بارانیست
هر چند انتهای فلک خاک این در است
خاک بقیع بر سر ما تاج دیگر است
بال فرشته منت از این خاک می کشد
جنت کجا به گرد و غبارش برابر است
هر کسی اندازه ی رزقش به او نان میرسد
سائل این طائفه باشی فراوان میرسد
رزق ما ایرانیان دست امام هشتم ست
کربلا میخواهم از شاه خراسان میرسد
تو راهم دادی و دارم دو چشمانِ تر از اینجا
کجا را دارم آقاجان؟! کجا را بهتر از اینجا؟!
نوشتی سردرِ هیئت؛ نجاتم میدهد عشقت
رسیدم توشه بردارم برای محشر از اینجا
نه که از کعبه؛که از عرش فراتر رفته
پایش آن روز که بر دوش پیمبر رفته
شک نداریم اگر عرش؛مُعلّی شده است
صبح هر روز به پابوسیِ حیدر رفته