نگاه کن! تب و تابِ عمیقِ زائر را
مزارِ خاکیِ خورشیدِ عشق، باقر را
بیار جامهی مشکی، که باز هم امشب
غمِ عزیز، مکدر نموده خاطر را
نگاه کن! تب و تابِ عمیقِ زائر را
مزارِ خاکیِ خورشیدِ عشق، باقر را
بیار جامهی مشکی، که باز هم امشب
غمِ عزیز، مکدر نموده خاطر را
با نگاهت، چشمه، باران، رود، معنا میشود؛
بخشش و احسان و لطف و جود معنا میشود
بیوجودت کارِ دنیا، غرقِ خسران میشود،
با وجودِ اهلِ جودت، سود معنا میشود
تو به ما نور را نشان دادی!
ایها العشق! ایها الهادی!
ای دلیلِ طراوتِ چشمه!
روشنابخشِ هرچه آبادی!
دنیا چو علی؛ شاهِ نجف، شاه ندارد
زیباییِ او را به خدا، ماه ندارد
گفتم به قلم شمّهای از فضلِ علی گو
گفتا: سوی او عقلِ بشر راه ندارد
بارِ غمت را دوشِ ما، طاقت ندارد
هفتآسمان و ماورا، طاقت ندارد
گوشِ فلک را یکنفر، محکم بگیرد،
یک جمله، از مرثیه را طاقت ندارد
گفتم “حسین”، صفحهی دل، پرستاره شد
راهِ نجات، دامنِ یک شیرخواره شد
گفتم که کیست، اکبرِ آیاتِ کردگار؟
فوراً به گاهوارهی اصغر، اشاره شد
در زمین آسمان نمیگنجد
قدرِ او در بیان نمیگنجد
شبِ میلاد حضرتِ زهرا
ذوقِ ما در لسان نمیگنجد