فاطمیه

عصر جمعه

 

از سوز عشق دیده ی گریان گرفته ایم
مثل هوای سرد زمستان,گرفته ایم

آتش دوای درد دل داغدار ماست
از دست شعله نُسخه ی درمان گرفته ایم

قلب زار

 

دیدگانم لایق دیدار دلدارم نشد
عمر من طی شد ولی آقا خریدارم نشد

نیستم آن بنده ی خوب و به دور از معصیت
وای بر من صاحبم راضی ز کردارم نشد

گرد یتیمی

دوباره گرد یتیمی نشسته بر مویت
و رود رود عزا جاری است از رویت

به یاد مادرت امشب نشسته میخوانم
نماز صبر به محراب طاق ابرویت

مخزن اسرارخدا

 نُه سال تو با نداریم ساخته ای
هم دل به علی(ع) داده ودل باخته ای

حالا که بتو نیاز ِمُبرَم دارم
 تابوت برای رفتنت ساخته ای

سلمان اهلبیت

ناگهان پشت در شلوغ شدو
کفر آتش به جان دین افتاد
یک نفر با لگد به در زدو بعد
مادری پشت در زمین افتاد

من که سلمان اهلبیتم, پس
چشمهایم به دست مولا بود
من اجازه نداشتم آنروز
فقط این کار ,کار زهرا بود

وسط خانه بودم و دیدم
داشت زخم علی نمک می خورد
دست مولا به ریسمان بود و
فاطمه پشت در کتک می خورد

یک طرف فاطمه که یاس علیست
یک طرف میخ در که شعله ور است
کاش می شد مرا کتک بزنند
فاطمه دختر پیامبر است

وای از دست نامسلمان ها
تازیانه زدند بر قرآن
گفتم ای وای یا رسول الله!
دخترت را زدند نامردان

بین آتش نفس نفس زد و گفت
گرچه من دست بر کمر دارم
محسنم هم اگر شهید شود
از علی دست بر نمی دارم

مجید تال

***لینک ورود به آرشیو شعر های شهادت حضرت زهرا س ***

زهرا پاره‌ی جان من است

مدح زهرا را همین جمله کفایت می کند
چادرش حتی یهودی را هدایت می کند

ظاهرا روی زمین آمد و الا بین عرش
تکیه بر کرسی زده بر ما حکومت می کند

مقرب تر

نزد خالق هر کسی باشد فرودش بیشتر
در مسیر بندگی باشد صعودش بیشتر

اهل صوم و صمت باش و دل به پرحرفان مبند
مزبله وقتی بسوزد هست دودش بیشتر

جَنَّتُ الاعلا

سائل شدیم و رحمتِ زهرا به ما رسید
عرضِ ادب به ساحتِ مولا به ما رسید

دار و‌ ‌ندارمان , همه خیراتِ فاطمه ست
الحق تمامِ خیرِ دو دنیا به ما رسید!!

قنوتِ نیمه شب

چشمت رقم زد در ازل تقدیر من را
رویای من , تفهیم کن تعبیر من را

از جانبِ من بوده بدعهدی همیشه…
تو چشم پوشی می کنی تاخیر من را

مشعل سوزان‌

نیمه شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ ها بگذاشتند

هفت تن , دنبال یک پیکر , روان
وز پی‌ آن هفت تن , هفت آسمان

در محضرت

در محضرت همیشه گرفتار میرسم
با دست خالی و دلِ بیمار میرسم

آقا بدون لطف تو افسرده می شوم
درشعرخود دوباره به تکرار میرسم

بی‌حرم می‌مانی

 

وای از این بازی, که تو با صبرِ حیدر می‌کنی
چشم بر هم می‌نهد, چادر که بر سر می‌کنی

آه! ای «اَمّن یُجیبِ» دختران بی‌پناه!
زینبت را پس چرا این گونه «مضطر» می‌کنی؟

دکمه بازگشت به بالا