محمدحسن بیات لو

بدنت روی خاک صحرا بود

بدنت روی خاک صحرا بود
دور تا دور تو پر از نامرد
نه فقط شمر هرکس آنجا بود
از سر حرص زخمی ات میکرد

قیام سرخ تو یک پرده از قیامت بود

برای سوگ تو باید زبان دیگر داشت
نگاه روشنی از آسمان فراتر داشت

شهادت تو حماسه‌است با شکوه و عیان
حماسه‌ای که هزاران پیام در بر داشت

سالار زینب(س)

میروی پشت سرت این دل من جا مانده
قدری آهسته که فرمایش زهرا مانده

بس‌که سرگرم تماشای تو بودم دیدی؟
همه دشت به من گرم تماشا مانده

آفتاب علی الدوام حسن

آفتاب علی الدوام حسن
سحر مسجد‌الحرام حسن
ماه زیبای پشت بام حسن
حسنی زاده‌ای به نام حسن

یا عبدالله ابن الحسن(ع)

وقتی که از حال عمویش با خبر شد
غیرت وجودش را گرفت و شعله ور شد

از دست‌های عمه دست خود کشید و
فریاد زد: عمه دگر وقت سفر شد

همه شادند دخترت گریان

همه شادند دخترت گریان
همه خوابند دخترت بیدار
خیلی امروز مردم این شهر
دادنم با نگاهشان آزار

حسین من

بهر جارو زدن صحن تو مژگان داریم
جگر پاره ز داغ تو به دندان داریم

مو پریشان شده ی زلف پریشان توایم
ما در آشفتگی عشق تو سامان داریم

حکم ولا

کسی که حکم ولا از خود پیمبر داشت

دلی شبیه بهشت خدا معطر داشت

کسی که نور نگاهش زلال باران بود

میان قاب دو چشمش همیشه کوثر داشت

دخترت گریان

همه شادند دخترت گریان
همه خوابند دخترت بیدار
خیلی امروز مردم این شهر
دادنم با نگاهشان آزار

بیایی

آقا نگاهم مانده بر در تا بیایی
از جاده های روشن فردا بیایی

دوری تو بغضی نشانده در گلویم
ای کاش میشد یا بمیرم یا بیایی

مرا ببخش

قسم به ساحتِ ذکرِ شریف “هو” بابا
به روی من شده این اشک آبرو بابا

“عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد”
چه خوب شد که شدم با تو روبرو بابا !

رگ های سرخ حنجرت

باید که از نیزه سرت را پس بگیرم
رگ های سرخ حنجرت را پس بگیرم

آه ای سلیمان زمانه سعیم این است
از ساربان انگشترت را پس بگیرم

دکمه بازگشت به بالا