ياسين قاسمي

آقای من

می برد از دل عالم غم تو غم ها را
می خرد لطف تو از دم همه دم ها را

توبه ها را به تو دادند همان روز ازل
تا تو آدم بکنی تک تکِ آدم ها را

راه خدا

راه خدا که جز رهِ پیچ و خمش نبود
حیدر اگر نبود نبی پرچمش نبود

چون با خدای خویش علی همنشین شده
این نان و این نمک سر سفره کمش نبود

مادر

خدا سند زده دل را به نام مادرها
فتاده لیلی لیلا به دام مادرها
بهشت و عرش برین زیر پای مادرهاست
چگونه شرح دهم از مقام مادرها

من آمدم

ما را اسیر درد و غم خویشتن مکن
تنببه مان به فاصله انداختن مکن

من امدم به خیمه تو تا ببینمت
حال مرا چو حال اویس قرن مکن

ای کاش

ای کاش نامه ام را از یار می نوشتم
در لحظه فراق از دیدار می نوشتم

حالا که با رقیه در راه این دیاری
ای کاش از خرابه از خار می نوشتم

غلامان رقیه سلام الله

ما در بهشت هستیم قطعا با رقیّه

تنها دلیل مستی دل ها رقیّه

شاهان همه در حیرت اند اینکه چگونه

دارد غلامان این همه یکجا رقیّه

کوچه ی شام

آن شب ز ترس و دلهره سرشار بودیم

ما فکر لحظه لحظه ی پیکار بودیم

بهر رضا,یت چشم خود بستیم امّا

بعد از نماز صبح هم بیدار بودیم

بی احترامی…

بر روی زخمم جز نمک مرهم ندیدم

خیری از این دنیا و از عمرم ندیدم

با اینکه از این دشمنان بد دهانت

حرف بد و بی احترامی کم ندیدم…

نمانده…

بر چشم های کوچکم سویی نمانده

بعد تو بابا جون,هیاهویی نمانده

تا شام,من پشت سر تو می دویدم

دیگر توانی نیست,زانویی نمانده

دکمه بازگشت به بالا