در شهر شام و کوفه همش خورده ام زمین
خیلی شبیه مادر تو گشته ام ببین
بابا تمام بال و پرم را شکسته اند
دیدی که استخوان سرم را شکسته اند
موی سرم شبیه سرت سوخته پدر
در شهر شام و کوفه همش خورده ام زمین
خیلی شبیه مادر تو گشته ام ببین
بابا تمام بال و پرم را شکسته اند
دیدی که استخوان سرم را شکسته اند
موی سرم شبیه سرت سوخته پدر
شانه چه احتیاج که مویی نمانده است
بوسه نخواه , مثل تو رویی نمانده است
هر آن چه هست ظاهر و باطن خودت ببین
دیگر برات , راز مگویی نمانده است
کوچک ترین نبود ولی چندساله بود
خونین ترین نبود ولی داغ لاله بود
هرکس که دید چهره ی او را قبول کرد
زهراترین کبود رخ بی قباله بود
حالا که با سر آمدی این بار یکدفعه
خیلی شدم خوشحال ازین دیدار یکدفعه
باید به استقبال تو می آمدم اما
برخواستم , چشمان من شد تار یکدفعه
تمام لشکرشان غرق آه می کردم
اگر که رو بسوی قتلگاه می کردم
ببین که نیست دگر سو به چشم های ترم
وگر نه روی تو را من نگاه می کردم
کبوتر دل زخمی به آشیانه رسید
پدر رسید,دوباره میان خانه رسید
میان یک طبق از نور خانه داری تو
بپای تشت,دل من به این بهانه رسید
گرفته بود دلش بی نهایت از ناقه
زمین که خورد رقیه به صورت از ناقه
مذاب شد جگرش در مسیر راه اما
نداشت هیچ زمانی شکایت از ناقه
دلتنگی مرا به تماشا گذاشته
آن کس که بر دلم غم بابا گذاشته
باور نمی کنم پدرم رفته بر سفر
اما برای من سر خود را گذاشته
به دخترت زده ای سر فدای سرزدنت
فدای آتش داغی که بر جگر زدنت
چه قدر داد کشیدم دگر نخوان قرآن
ولی تو خواندی و با سنگ ای پدر زدنت
امشب خدا دعای مرامستجاب کرد
بابامرا برای خودش انتخاب کرد
منکه توان پاشدن ازجانداشتم
خیرش قبول عمه دوباره ثواب کرد
عمه جان مثل پدر بود, خیالت راحت
پشت ما وقت خطر بود, خیالت راحت
خطبه می خواند به جان همه آتش می زد
عمه ام اهل شرر بود, خیالت راحت
تکامل دل زار من از کمال گذشت
سهسال طفل تو بودن, هزار سال گذشت
محال بود که آن خارها مرا نکشند
ولی به شوق تو جان من از محال گذشت