شعر آیینی

دارم امید حلّ معما

راضى مشو که رانده از اینجا کنى مرا
خواهى مگر که از سر خود وا کنى مرا
کوشش مکن به دورى خود عادتم دهى
دارم امید حلّ معما کنى مرا

باید خون جگر آمد

ای چشم هایت مرهم دلها , پیش تو باید خون جگر آمد

شد درد هایش کمتر از پیشش , هرکس که پیشت بیشتر آمد

ای صورت ماه تو گندم گون , ای مژه های چشم تو پر خون

ای عاشقت مجنون تر از مجنون , صبر من بیچاره سر آمد

دلم قرار نمی گیرد

دلم قرار نمی گیرد از فغان بی تو
سپند وار زکف داده ام عنان بی تو

ز تلخ کامی دوران نشد دلم فارغ
زجام عشق لبی تر نکرد جان بی تو

آقا بمیرم

آقا بمیرم یک نفر یاور نداری

اینجا کسی کاری به کار تو ندارد

با بی وفایی های مردم سازگاری

صحرانشین در گوشه ای از خیمه ی خود

دو چشم خیس

دو چشم خیس به راه نگار دارم من

همیشه گریه بر این شوره زار دارم من

هوار عاشقی ام را شنید گوش فلک

طریق عاشقیِ آشکار دارم من

پری بدهید

برای شانۀ افتاده ام پری بدهید

دلِ شکستۀ ما را به دلبری بدهید

محبتی بکنید و مرا حرم ببرید

نشان راه به چشم کبوتری بدهید

خصلت عشق

خصلت عشق در این است که هاشا نشود

عشق درّی است که در هر یمی پیدا نشود

بین عشاق سر زلفه سیاهت دعواست

من ندیدم که سر زلفه تو دعوا نشود

ای آقا..

خبر ز آمدنت داده اند ای آقا

تمام لشکرت آماده اند ای آقا

جهان پر است ز یابن الحسن کجایی پس

و مردمان به صف استاده اند ای آقا

منجی مهر

ای پادشه دل ها داد از غم تنهایی

جانم به لبم امد وقت است که باز ایی

فریاد از این غم ها بی داد زبی یاری

ای یار و حبیب ما وقت است که باز ایی

یا کریم

این یا کریم مثل همه یا کریم ها

در فکر بام توست به رسم قدیم ها

من زار خاک ری چو حسین بکربلا

زائر شود هر آن که بر عبدالعظیم ها

یکی یکی

حل میشوند با تو مسائل یکی یکی

پیچ و خم تمام منازل یکی یکی

آغاز عشق”حب” و سرانجام آن “جنون”…

طی میشوند با تو مراحل یکی یکی

غرق معاصی هستم و دیدن ندارم

جز آه حرفی در خور گفتن ندارم

جز آه حرفی هست اما من ندارم

چون طفل بازیگوش, عصیانگر, گرسنه

راهی به خانه غیر برگشتن ندارم

دکمه بازگشت به بالا