شعر آیینی

کـوی عشق

کسی که شُغل او گوهرشناسی ست
مُسلّـط تر به انگـشـــترشـناسی ست
به گُمـنامان کـوی عشق سوگنـد
گدا اینجا بَری از سرشناسی ست

شبه پیمبر

دل می برد ز جمله ی هستی نگاه تو
صدها ستاره واله ی رخسار ماه تو
لیلای عالمی شده مجنون راه تو
کعبه رهین هیبت چشم سیاه تو

حضرت عشق

فصل گل گشت و نسیم از دل صحرا آمد
عرش گل ریز که دلداده ی زهرا آمد
شب عید است و به دل مژده ز بالا آمد
خیز مجنون که ترا حضرت لیلا آمد

مرد شبهای مناجات

دل ما خورده گره بر ورق دفتر عشق
درس ها یاد گرفتیم از این منبر عشق
کسب تکلیف نمودیم اگر از در عشق
عشقمان بوده بمانیم فقط محضر عشق

مردِ دعا

سویِ مجنون برسانید که لیلایی هست
ما شنیدیم در این شهر که آقایی هست
دورِ این خانه شلوغ است اگر جایی هست
دردمندیم و دلی خوش که مداوایی هست

یا ابوفاضل مدد

روبروی گنبدت هر قامتی تا میشود
ای که با آوردن نامت گره وا میشود

هرچه حاجت بر درت آورده هر کس تا کنون
مطئمناً یا برآورده شده یا میشود

یک عمر

در راه غمت هر چه بلا بود خریدیم
یک عمر از این روضه به ان روضه دویدیم
یک روز در اغوش پدر روز دگر هم
با پای عصا سینه زنان سینه دریدیم

هجران دوست

 

کاش میشد که شبی من هم شوم مهمان دوست
تا شبیه عاشقان جان را کنم قربان دوست

فکر و ذکرم این شده آیا به وصلش میرسم
خسته ام دیگر از این حیرانی و هجران دوست

ولایت مدار

   به نام خداوند جان و جهان
به پـروردگـار زمیـن و زمـان
به خلّاق بی مثل هفت آسمان
که از آب و خاک آفریده ست مان

نور

دوباره نور رسید و جهان منور شد
رسیدن همه تا عرش حق میسر شد
بخوان بنام خدایت که دل مسخر شد
بخوان که عشق به سیمای تو مصور شد

طلیعه ی نور

شما , طلیعه ی نورید , از سپیده شدن
حقیقتی که عیان نیست از شنیده شدن

اگر تمام فلک را ز ابر , پرده کشند
وقار کم نکند ماه , از ندیده شدن

دست توسل

اگر برآید چو مرغی زپیکر خسته ام پر

پرم سوی بارگاهی که باشد از عرش برتر

به بارگاهی که در آن, هزار موسی ابن عمران

برای خدمت کند رو, به عرض حاجت زند در

دکمه بازگشت به بالا