شعر روضه

سفیر محرمش

قسمت این بود تا که در کوفه
تو علمدار پرچمش باشی
اصلا آنجا تو را فرستاده
تا سفیر محرمش باشی

بغضِ در گلو

در حریمی که روضه ممنوع است
روضه خوان شما خودِ قبر است
پیش جهل مدبران بقیع
چاره ی بغضِ در گلو صبر است

بقیع

خاکی که چون عرش خدا شأنش رفیع است
بی بقعه درگاهی ست که نامش بقــیع است

اینجا قیامت را به خلوت می توان دید
زیرا که پنهان در دلش چندین شـفیع است

ای عزیز دل ما

تو کجا بغض کجا ما که نمردیم هنوز
ای سفر کرده بیا ، ما که نمردیم هنوز

ما بمیریم ، نبینیم ، تو غربت بکشی
ای عزیز دل ما ، ما که نمردیم هنوز

رازق رزق دعا

سفره دار ماه مهمانی تویی
رازق رزق دعا خوانی تویی
بانی چشمان بارانی تویی
با خبر از درد پنهانی تویی

مولای من

آخر سر تو هم زمین خوردی
تو که نامت توان زانوهاست
در نگاه ترت نشسته غروب
فصل کوچیدن پرستوهاست

ساقی بده پیاله

ساقی بده پیاله که مستم نگـار را
یک جرعه ماهِ کاملِ شبهای تـار را
وقتی قرار نیسـت منِ بی قـرار را
باید به چشم سرمه کنم این غبار را

او بر امور عالم ناسوت ناظم است
هرکس که غرق یاد علی نیست نادم است

ما سجده سمت ساقی میخانه می کنیم
زیرا شراب آتش عشقش مداوم است

عشق مولا

غیر حیدر چه کسی شافع محشر بشود
جز علی کیست که بر فاطمه همسر بشود

عشق مولا نشود قسمت هر بی سر و پا
تا ملک سجده کنان سائل این در بشود

جبریل پای منبر او

توان واژه کجا و بیان حالاتش
دل از تمام جهان برده با مناجاتش
به غیر عشق ندیدند در عباراتش
خدا به دیدن خود رفته در ملاقاتش

ذات مرتضی

باز این چه جذبه است که در دل مقدر است
گویی به چشم دل همه عالم مصور است

کون و مکان و ارض و سما در برابرم
همچون غبار سمّ سمند سکندر است

اشکِ من

اشکِ من خیراتیِ روزِ مبادا می‌شود
کاسه‌های شیر، روزی نان و خرما می‌شود

بینِ این شهری که امروز از غمت ماتم‌سراست
در عزایم؛ روزگاری جشن، برپا می‌شود

دکمه بازگشت به بالا