شعر روضه

یا مسلم ابن عقیل

یک شب از سال است ما دلداده ها
میشویم از جرگه افتاده ها
تا شود وقف دو ساغر باده ها
دست ما دامان آقا زاده ها

بگذر از کوفه

زِراه آمده از خانه ی خدا برگرد
اگر خودم به تو گفتم بیا نیا برگرد

تو را به حیدر کرار بگذر از کوفه
برای خاطر خیرالنساء بیا برگرد

کسی پناهش نیست

کوچه گرد ِغریب میداند

بی کسی در غروب یعنی چه !

عابر ِ شهر ِ کوفه می فهمد

بارش ِ سنگ و چوب یعنی چه !

یا باقر العلوم

عالم همه گدای تو یا باقر العلوم
محتاج خاک پای تو یا باقرالعلوم
محتاج یک دعای تو یا باقر العلوم
جلدیم در هوای تویا باقر العلوم

آه غریبی

گرفته دور و برم را دوباره آه غریبی
هجوم خاطره ی تلخ روسیاه غریبی

دوباره شعله ی غربت به خرمن دل من خورد
کشانده بیشترم در دل سپاه غریبی

از فرط عطش

یک طرف کاغذ و یک سو قلمش افتاده
قلمش نه،دم تیغ دو دمش افتاده

مثل روز دهم از فرط عطش با طفلان
درشب حجره به روی شکمش افتاده

تب عشق

باقر علم مصطفا هستم
وارث حلم انبیا هستم
ساکن عرش کبریا هستم
از اهالی کربلا هستم

گوشه ی حجره

از گلو ناله ی مرغ سحری افتاده
پی آن ناله دل دربدری افتاده
پسری دید که از زینِ به زهر آغشته
گوشه ی حجره دوباره پدری افتاده

یا ولی الله

بسکه تصویری از اندوه به هر مرحـله داشت
خوشیِ کودکی از خاطر او فاصله داشت

بــه حسـابی که پـسر آیــنه دار پـدر است
او هم از کوفه و از شـام، فراوان گِـله داشت

یا باقرالعلوم

هر جا کلاس درس شما برگزار شد
با شور و شوق روح الامین رهسپار شد

هر حرف غیر حرف شما فانی است، شکر
حرف شماست بین کتب ماندگار شد

از سوز زهر

وقتی که زهر کینه ز زین تا جگر رسید
انگار قصّه ی غم عمرش به سر رسید

از سوز زهر ناله ی جانکاه می کشید
از فرط تشنگی چِقَدَر آه می کشید

زهر جفا

مانند شمعی پیکر تو بی صدا سوخت
در شعله های سرکـشِ زهر جفا سوخت

قـرآن ناطـق بـودی و با خود نگفتیـم
ای مُصحف توحید آیاتت چرا سوخت؟

دکمه بازگشت به بالا