شعر شهادت حضرت رسول اکرم

رحمت اللعالمین

فلک امشب نشان داده ست روی دیگر خود را
که پس می گیرد از خلق جهان، پیغمبر خود را

محمد آخرین برگ نبوت بود از این دفتر
خدا می بندد از این لحظه دیگر دفتر خود را

یا رسول الله

به استقبال زلفت می رود باد صبا هر صبح
نفس می گیرد از خاک کف پایت هوا هر صبح

برای دیدن آثار باقی مانده ات خورشید؛
ز مشرق می زند با نورهایش دست و پا هرصبح

یا رسول الله(ص)

به مدینه خبری داغ ببر از فردا
که ز شبهای شما رفته سحر از فردا

پدر پیر شما میل به رفتن کرده
نیست روی سرتان دست پدر از فردا

یا رسول الله

وقتی که دردهایت آرامشم بهم زد
رفتی و بی تو داغت تقدیر را رقم زد
رفتی خوشی پس از تو نامِ مرا قلم زد

در شامِ شک و شبهه تابانده‌ای یقین را

ای پدرجان

هنوز ای پدرجان تنت بر زمین است
میان سقیفه سخن اینچنین است
که از قومِ ما رهبرِ مسلمین است

نه از خانه ی وحی رهبر گزینیم
که خود، جانشینِ پیمبر گزینیم

افتاده ای در بسترت

دیدی دلم از هرچه میترسید دیدم
افتاده ای در بسترت سرو رشیدم

هرروز دیدم دیده ی بارانی ات را
دیدم شکاف کهنه ی پیشانی ات را

یا نبی الله

از آسمان غم درد آورش زمین افتاد..
همان قبیله که پیغمبرش زمین افتاد

چه با ادب ملک الموت در زد آهسته
ز شرم فاطمه بال و پرش زمین افتاد

عزیزِ تا سحر بیدار

بس کُن عزیزِ تا سحر بیدار بس کُن
کُشتی مرا از گریه‌ی بسیار بس کُن

ای چند شب بیدار مانده آب رفتی
ای چند شب گریانِ من اینبار بس کُن

نور پُر از تلألؤ

یاس سپید باغ بهاران من بیا
نور پُر از تلألؤ چشمان من بیا
لرزه نشسته بر تن و دستان من بیا
جان میدهم کنار تو ای جان من بیا

خسته ام دلواپسم

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

رحمتِ بی انتها

مهربانی را تو معنا می کنی با یک نگاه
هر دلِ شوریده ،شیدا می کنی با یک نگاه

رحمتِ بی انتهایت هر کس و ناکس خرید
بذل ها مانند دریا می کنی با یک نگاه

خسته ام دلواپسم

زمزمی می جوشد از چشمانِ من بی اختیار
خسته ام دلواپسم جانانِ من بی اختیار

دیده وا کن تا ببینی هر طرف بزمی بپاست
موجِ بارانند این طفلانِ من بی اختیار

دکمه بازگشت به بالا