شعر شهادت حضرت مسلم

یا مسلم ابن عقیل

با شعله های جان‌گداز فتنه و نیرنگ
سوزانده در این کوچه ها بالِ مرا کوفه
نامه نوشتم..،بشکند دست سفیر تو
کج کن مسیرت را نیا کوفه نیا کوفه

جانم حسین

تا میان کوچه من را نیمه جان انداختند
خاطرم را یاد بانویی جوان انداختند

موی من می‌سوخت‌، یا زهرا، حرامی‌های شهر
روضه‌هایت را به یادم ناگهان انداختند

غریب کوفه

زحمتی دارم ای نسیم سحر
ببری تو پیام مسلم را
برسی خدمت عزیز دلم
برسانی سلام مسلم را

شعر ایام مسلمیه

سرشب بود مردم کوفه
همه درخانه هایشان رفتند
یک نفر هم نماند از آن ها
همه بى نام و بى نشان رفتند

کوفه میا حسین جان

نکرده است به عهدش کسی وفا مسلم
رسیده ای به سرانجام ماجرا مسلم

علی ندیده وفا از اهالی این شهر
نشسته ای به امید وفا چرا مسلم؟

شرمنده‌ام

دارم وصیت می‌کنم شاید نیایی
با باد صحبت می‌کنم شاید نیایی

دارد مسیرت را نشانم می‌دهد باد
از روی دروازه تکانم می‌دهد باد

کوفه میا حسین جان

نمی‌دانم کجایی ای که از بی‌راهه می‌آیی
همین اندازه می‌دانم که با شش‌ماهه می‌آیی

همین اندازه می‌دانم جدا از چاره‌ات کردم
چرا از خانه‌ی زهرا چنین آواره‌ات کردم

دست بر سینه شدم‌

بر سر بام گرفتار به صد شیون و آه
میفرستم چه سلامی به اباعبدلله

دست بر سینه شدم‌ رو به بیابانم من
تو کجای سفری حیف نمیدانم من

برگرد

مائیم و شهری که هوایم را ندارد
من نه هوایِ بچه‌هایم را ندارد

نامرد دیدم باز مردی کردم آقا
با این دو کودک کوچه گردی کردم آقا

نیا عزیزم

جونم برات بگه نیا عزیزم
یه روی خوش بهم نشون ندادن
غریب کشی چقد تو کوفه بابه
یه ثانیه بهم امون ندادن

کوفیان جا زدند

پایش امضا زدند خیلی زود
نامه را تا زدند خیلی زود

نامه را تا نکرده در واقع
کوفیان جا زدند خیلی زود

جان خودت کوفه میا

صبرکن! شک کرده ام دیگر به خیلی چیزها
نامه های کوفه شد، منجر به خیلی چیزها

هرچه چشمم گشت دیدم زن صفت در کوچه هاست
چشم هایم خورده اینجا بَر، به خیلی چیزها

دکمه بازگشت به بالا