شعر مرثیه

آبرویم رفت از دست

وقتی نَفَس از سینه بالاتر نیاید
جز هِق‌هِق از این مردِ غمگین بر نیاید

خیلی برایِ آبرویم بد شد اینجا
آنقدر بد دیدم که در باور نیاید

باب النجات

همینکه ذکر احادیث قال باقر شد

عجین دل همه با کردگار غافر شد

یگانه عالم دین پیمبرست باقر
عزیز حضرت زهرا و حیدرست باقر

بازهم سوخت لبم

نینوا را سوزاند
ناله‌ام عاقبت این بیتِ عزا را سوزاند

به عبا پیچیدم
میکشم آه , همین آه عبا را سوزاند

قـرآن ناطـق

مانند شمعی پیکر تو بی صدا سوخت
در شعله های سرکـشِ زهر جفا سوخت

قـرآن ناطـق بـودی و با خود نگفتیـم
ای مُصحف توحید آیاتت چرا سوخت؟

افتـاده از نَفَــس

روضه بخوان برایِ کس و کارِ ما مِنا
افتـاده از نَفَــس دل و دلـدارِ ما مِنا

ده سال روضه یِ عطش و سوختن بخوان
گودال و ازدحام و تنِ بی کفن… بخوان

غربت فراوان دیده ام

در دو روز زندگی غربت فراوان دیده ام
بارها از پیکر خود, رفتن جان دیده ام

از غروب روز عاشورای سال شصت و یک
بر دل زهرایی ام زخمی نمایان دیده ام

مطلع آفتاب

هفتمین عصمت خداوندی
پنجمین چشمه سار روحانی
تو شکافنده ی علومی و …
مطلع آفتاب عرفانی

میا کوفه حسین

مثل من کاش کسی اینهمه حیران نشود
تک و تنها وسط کوفه پریشان نشود

سنگها بوسه به پیشانی من میدادند
کاش این بوسه دگر قسمت دندان نشود

وارث کربلا

شمهای ترم از کودکیم تر شده است
زندگی نامه من داغ مکرر شده است

بدن لاغر و این قامت خم شاهد که
روزها با چه غم دل شکنی سرشده است

تو یادگار کربلایی

ای آنکه قبرت بی چراغ و سایبان است !!!
روضه نمی خواهی !! مزارت روضه خوان است

گلدسته ات سنگی ست , روی تربت تو
گنبد نداری … گنبد تو آسمان است

موجِ بلا

هجوم ِ موجِ بلا را به چشم خود دیدم

غروبِ کرببلا را به چشم خود دیدم

به سر زنان پیِ عمه به روی تل رفتم

ذبیحِ دشتِ منا را به چشم خود دیدم

آنقدَر داغ دارم

پا به پای پدر سفر کردم
در میان خرابه سر کردم

پدرم بینِ ریسمان بود و
با رقیه پدر پدر کردم

دکمه بازگشت به بالا