شعر مصائب اسارت کوفه

همسفر

چقدر همسفر روی نیزه دشوار است
میان حلقه ی نا محرمان سفر کردن

اسیرِخنده ی یک مشت بی حیاشب وروز
به زیرِ نیزه ی تو سر بزیر , سر کردن

ناقه نشین

کسی نداد, جواب سلام هایش را
به احترام نبردند نام هایش را

تمام مردم نامرد خویش را کوفه…
به کوچه ریخته حتی غلام هایش را

الشام الشام الشام

اینجا شده هر آهِ مضطر دردسرساز
این کوچه ها شد بهرِ خواهر دردسرسازً

الغوث از چشمانِ هیزِ این جماعت
که شد برایِ چند دختر دردسرساز

بانوی خسته

ناچار می برند
بانوی خسته را که به اجبار می برند

ناموس شاه را
اینگونه با شرایط دشوار می برند

وقت سفر

رسید وقت سفر سر به زیر شد زینب
حسین چشم تو روشن! اسیر شد زینب

هزار زخم روی پیکرت دهن وا کرد
هزارسال ز داغ تو پیر شد زینب

ذکرِ مصیبت

همین که نامِ بلندت به هر زبان افتاد
چه شور و وِلوِله ای در دل جهان افتاد

برایِ ذکرِ مصیبت دلم گرفت آتش
و سیلِ گریه و ماتم به عمقِ جان افتاد

دلخوشیه زینب

به ما ز راس غریبی خبر دهد نیزه
تمام دلخوشیه زینب است بر نیزه
سری به نیزه شد و آفتاب را گریاند
سری که شد سر بغض علی به سر نیزه

همسایه ی قدیمیمان

هرچند فاتح همه ی جنگها شدم
خیلی میان کوفه اسیر بلا شدم
ابروی من شکست سر کوچه ای شلوغ
زخمی سنگ بازی این بچه ها شدم

خضاب

خضاب زخم شدى با حناى نیزه شکسته
پر است سینه ات از رد پاى نیزه شکسته

رسیده ام که دوباره سرم به سینه گذارم
گم است پیکر تو لا به لاى نیزه شکسته

صدقه میدادند

بعدازآنی که دگر پیکرتوریخت بهم

نوبت نیزه شدو حنجرتوریخت بهم

جای ماها بخدا کوچه وبازار نبود

گریه میکردی وچشم ترتوریخت بهم

خدا رحم کند

کم شده سایه ات از روی سرم, می ترسم
از شب بی تو الا ماه حرم می ترسم

آنقَدَر بر سرم این راه بلا آورده
از بلایی که نیامد به سرم می ترسم

دختر حیدر کرار

کم شده سایه ات از روی سرم,میترسم
از شب بی تو الا ماه حرم میترسم

آنقَدَر بر سرم این راه بلا آورده
از بلایی که نیامد به سرم میترسم

دکمه بازگشت به بالا