شعر مصائب اسارت كوفه

همسایه ی قدیمیمان

هرچند فاتح همه ی جنگها شدم
خیلی میان کوفه اسیر بلا شدم
ابروی من شکست سر کوچه ای شلوغ
زخمی سنگ بازی این بچه ها شدم

همسایه ی قدیمیمان داد زد سرم
آزرده از نگاه بد اشنا شدم

خیلی سرت مقابل من خورد بر زمین
افتاد زیر پا و من از غصه تا شدم

پایبن نیزه ی تو به من پشت پا زدند
دست خودم نبود که از تو جدا شدم

ام‌ حبیبه آمد و‌ نشاخت زینبم!
من تا نبینمش دو قدم جابجا شدم

لب باز کردم‌ و همه کوفه لال شد
من‌ ناخدای کشتی کرببلا شدم

سید پوریا هاشمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا