شعر نیمه شعبان

شب برکات

شب قدر است و شب بارش خیر و برکات
آمده ماه جبینی که بُوَد جلوهء ذات
آمده تا که شود ساحل کشتیِ نجات
به قدم های پر از میمنت او صلوات

مستی عشق

همه پیشانی پُر پینه بیارید امشب
باغ را اینطرف چینه بیارید امشب
سیصد و سیزده آیینه بیارید امشب
ثانیه ثانیه آدینه بیارید امشب

همسایه جمکران

زمین خورده ی آسمانیم ما
بهاری به شکلِ خزانیم ما
که در بوته ی امتحانیم ما
خدا هرچه خواهد همانیم ما
فقیران صاحب زمانیم ما

غبار کوی تو

غبار کوی تو هرجا که در هوا برخاست
نشست بر دل و آه از نهاد ها برخاست

کجا زیارت ناحیه خوانده ای که چنین
ز جمکران تو هم عطر کربلا برخاست

مطلع الفجر

منتظر مانده زمین، تا که زمانش برسد
صبح، همراه سحرخیز جوانش برسد

خواندنی‌تر شود این قصه، از این نقطه به بعد
ماجرا، تازه به اوج هیجانش برسد

پرده‌ی چاردهم وا شود و ماه تمام،
از شبستانِ دو ابروی کمانش برسد

لَیلهُالقدر، بیاید لبِ آیینه‌ی درک
مَطلَعِ‌الفجر، به تاویل و بیانش برسد

رو کُنَد سوی رُخش، قبله‌نمای دل ما
قبل از آن روز، که از قبله، نشانش برسد

نامه داده‌ست، ولی شیوه‌ی یوسف اینست:
عطر او، زودتر از نامه‌رسانش برسد

خامِ خود بود و به این فکر نمی‌کرد جهان
بی‌تماشای تو، جانش به لبانش برسد

شد جهنم همه‌‌ی شهر ولی شیخ نشَست
تا به اذکار مفاتیح جَنانش برسد

“یوسفش را، به زر ناسره بفروخته بود”
نام تو، گشت دکانش، که به نانش برسد

یار تو اوست، که بی‌واهمه، در راه طلب
می‌دود سوی تو، هر قدر توانش برسد

ای بهارانه‌ترین فصلِ خداوند! بیا
تا که این عالَم دل‌مرده، به جانش برسد

عقل، عاشق بشود، فلسفه، شاعر بشود،
تا که از نور تو، جامی به دهانش برسد

عشق، در عصر تو، از حاشیه بیرون برود
عدل، در عهد تو، پایانِ خزانش برسد

ظهرِ آن روز بهاری، چه نمازی بشود،
که تو هم آمده باشی و اذانش برسد

قاسم صرافان

آرام جان

از ابتدا آرام جان ما تو هستی
تا انتها ورد زبان ما توهستی
باید بگوییم از تو تا دنیا بفهمد
راه نجات مردم دنیا تو هستی

دل عُـشّـاق

باید بنویســد قَـلَـمِ بــاورم از تو
تا رنگ نشیند به تنِ دفترم از تو
تا قـدرت پـرواز بگـیرد پَـرم از تـو
تا حِسّ تَـعلُّق بپـذیرد سرم از تو

منزلت

آئینــه‌ی تمــام نمــای خــدای مــن!
ای جــاده‌ی عبــادت بــی‌انتهــای مــن
ای بـر سـرم ولایـت تـو تـاج افتخـار
ای آنکه دست توسـت تمـام قُـوای مـن

دیدها

نگو که نیست بگو دیدها خطا دارد

به هر کجا بروی نور، ردّپا دارد

دروغ بسته به خورشید قاری غیبت

که نصّ اَشرَقتِ الارض، ماجرا دارد

امواج

اگر بِرکه‌ام ماهتابی شدم

اگر ذره‌ام آفتابی شدم

مرا مَست کرده هوایِ نجف

علی گفتم و هِی شرابی شدم

برهان

دور زمان به نیمه ی شعبان رسیده است
اندوه و درد و غصّه به پایان رسیده است
بر جسم مُرده ی همگان جان رسیده است
از آسمان، خلیفه ی رحمان رسیده است

حضرت خورشید

مژده بیدار دلان پیک سحر در راه است

شب دلواپسیِ منتظران کوتاه است

همه جا صحبت درمان تب سختی هاست

همه جا حرف سرِ نسخه ی خوشبختی هاست

دکمه بازگشت به بالا