سلام به تربت خاکی در مزار بقیع
پریده مرغ دلم به هوایت کنار بقیع
سلام به غربت بی انتهای تو صادق
سرشک دیدهام امشب بود نثار بقیع
مجید رجبی
باورش سخت است یک زن را چهل نامرد مرد
بر در خانه به جرم با علی بودن زدند
باورش سخت است اما عاشقان باور کنید
ناجوانمردنه زهرا را در آن برزن زدند
دلم از غم بهانه میگیرد
قلب من را نشانه میگیرد
آتش غربت تو ای بانو
از دل ما زبانه می گیرد
سحر است و سحر عمر علی پایان است
این سحر مژدهٔ پایان شب هجران است
این سحرگاه سحرگاه وصال یار است
تا سحر دیده حق بین علی بیدار است
دل ما غرق غم توست اباعبدالله
معتکف در حرم توست اباعبدالله
این که از کودکی عاشق و دلداده شدم
همه اش از کرم توست ابا عبدالله
یک لشکر و یک جسم در خون آرمیده
دارد نظاره خواهری قامت خمیده
شمشیر و نیزه گرد او گرم طوافند
زینب نظاره می کند با اشک دیده
مقتل از خون تن تو شبیه دریا بود
خواهرت دید که چه غائله ای برپا بود
دور گودال همه دور و برت جمع شدند
نیمه جان بودی و بر گرد تنت غوغا بود
سلمان خبر داری که چندی بیقرارم
بعد از پدر شد روز من چون شام تارم
سلمان خبر داری دلم بی تاب گشته
شمع وجودم از فراقش آب گشته
ای سری که سر نی منزل و ماوای تو شد
زینت دوش نبی بودی و نی جای تو شد
سر تو بر سر نی بود و تنت روی زمین
طوطیا از سم مرکب همه اعضای توشد
اصلا حسین جنس غمش مثل کیمیاست
ارباب ما حسابش از همه عالمی جداست
فهمیدم از حسین و منی پیغمبرم که او
آرام جان نه بلکه حسین جان مصطفاست
شب ظلمانی ما را سحری در راه است
عمه از حال و هوای دل من آگاه است
به امیدی که بیایی ز سفر منتظرم
تا بخواهی غم هجران رخت جانکاه است
زندههستم به امیدی که بیایی بابا
باز هم مرغ دلم گشته هوایی بابا
ذکر هر روز و شبم گشته کجایی بابا
شام یا کوفه و یا کرب و بلایی بابا
- ۱
- ۲