زهر ملعون، نفست را به شکایت انداخت
گوشه حجره تو را سخت به زحمت انداخت
داری از درد چه بدحال به خود می پیچی
مثل لب تشنه ی گودال به خود می پیچی
زهر ملعون، نفست را به شکایت انداخت
گوشه حجره تو را سخت به زحمت انداخت
داری از درد چه بدحال به خود می پیچی
مثل لب تشنه ی گودال به خود می پیچی
حرف از وصیت است!؟ چرا خوب می شوی
چشم و چراغ خانه ی ما خوب می شوی
نبضت اگر چه فاطمه جان کُند می زند!
جدی نگیر بغض مرا، خوب می شوی
افسری با دستِ سنگینش حوالی غروب
زیر پلکم, یک کبودستان بنفشه کاشته
می کشانم خویش را برخاکِ صحرا ای پدر
استخوان ساقِ پایِ من ترک برداشته
دستی که سمتِ طشت طلا چوب می زند
چوبِ حراج بر غمِ ایوب می زند
پایِ سربریده ی خورشید مُلک ری
پیوسته حرفِ گندم مرغوب می زند
ای نیزه دار! آینه بر نیزه می بری
خواهی چگونه از وسط شهر بگذری!؟
از کوچه های ساکت و خلوت عبور کن
خوب است اندکی به اباالفضل بنگری
سوره ی مستور روی نیزه ها می بینمت
آیه ی «والطور» روی نیزه ها می بینمت
منبر و رَحْلَت چه شد؟ ای زاده ی ختم رُسل
قاری مشهور! روی نیزه ها می بینمت
عکس امشب که خوش احوال تو را می بینم
عصر فردا ته گودال تو را می بینم
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم
شانه بر مو بزنی, آینه دارت باشم
جنگ که شد تن به تن, حساب ندارد
پاره گی پیرهن حساب ندارد
وای که زخمش به تن حساب ندارد
غربت این بی کفن حساب ندارد
به پیمبر قسم که چشم زدند!
قد و بالای حیدری ات را
نیزه ای از شکاف پهلویت
می برد عطر کوثری ات را
این کوفیان تصمیم با تزویر می گیرند
شش ماهه را از شیر, با یک تیر می گیرند
شش ماهه را با یک سر از پوست آویزان
در بُهت چشم مادرش از شیر می گیرند
شوریدگیت داده به دل اختیار را
با زلف دوست بسته قرار و مدار را
آیینه ی تمام نمای یل جمل
از این سپاه فتنه درآور دمار را
لشکری سنگ زد و تیر به ترفند آمد
حرمله خیر نبینی! نفسش بند آمد
شمر لبخند زد و غائله از تب افتاد
خاک عالم به سرم! شاه ز مرکب افتاد