پيمان طالبى

کاروان برگشت

کاروان برگشت با جانى که در پیکر نبود
کاروان برگشت و آن را سایه اى بر سر نبود

روزها رفتند و زینب، زینب سابق نشد
هرکه خواهر بود، بعد از کربلا خواهر نبود

شاه نگذاشت

ناز معشوق مرا هرکه اگر کم بکشد
میکشم ناز مگر ناز مرا هم بکشد

انچه سگ مى کشد از سنگ ملامت به گذر
مطمئنم نتواند بنى ادم بکشد

نبود ماه در آن شب, نبود کوکب هم

نبود ماه در آن شب, نبود کوکب هم
به گریه گفت به عمه : نیامد امشب هم!

چه می کند اگر این صحنه را ببیند که
سر حسین شکسته ست و غرق خون لب هم

گرفتم اینکه رفت از خاطر من این بداقبالی

گرفتم اینکه رفت از خاطر من این بداقبالی
چگونه سر کنم دور از تو با گهواره خالی
تبر در باغ کاری کرد با این میوه ی نورس
که حتی پخته شد از شعله های داغ او, کالی
من از لبخندهایت بر سر آن نیزه فهمیدم

دکمه بازگشت به بالا