دل دل نکن که می رسد ازدلبرم خبر
شام فراق می رود و می شود سحر
چیزی نمانده تا برسد منجیِّ بشر
چیزی نمانده گلشن زهرا دهد ثمر
عید وصال آمده و لحظه ی ظفر
دل دل نکن که می رسد ازدلبرم خبر
شام فراق می رود و می شود سحر
چیزی نمانده تا برسد منجیِّ بشر
چیزی نمانده گلشن زهرا دهد ثمر
عید وصال آمده و لحظه ی ظفر
حرفهایی خدایی آوردم
بیتهایی طلایی آوردم
حرف من نیست حرف خورشید است
سخن از عید نور و امِّید اس
آماده می شوم غزلی را بنا کنم
در شور عشق , قافیه ای دست و پاکنم
باز از شرابِ دوست شدم مست وبیقرار
باید که پیر میکده ها را صدا کنم
سیــد وقـت ولادت بـه نیمـه شعبــان
یـگـانــه مـنـجـی دنـیـا بیـا امـام زمـان
ظهـور کـن , رخ زیبـای خود نشـان بده
بگـو چگـونـه بگیـرم ز چهـره تو نشـان
عریضه های مرا دست چاه ها دادند
همان دغل صفتان که قبیله ی بادند
تو در فراق خودت می نشینی و آنها
تمام مردم ده را به قم فرستادند
با این گناهانی که از ما می زند سر
دارم یقین روی تو را دیدن محال است
بر فرض گیرم چهره ات را هم ببینم
یار تو بودن بی گمان خواب و خیال است
بیا دوباره برای ما بخوان تو خطبهی خلقت را
که پرده پرده فرو ریزی از این زمانه جهالت را
چه اتفاق پر از نوری در ارتفاع دلت رخ داد؟
که از زبان تو جاری کرد هزار چشمهی حکمت را