شعر شهادت حضرت رقيه (س)

اسیر دست طوفان

اسیر دست طوفان است گیسویی که وا مانده
گلِ سر داشتم، در پنجه های زجر جا مانده

تو میگفتی شبیه مادرم زهراست این دختر
بیا بابا ببین قد مرا بدجور تا مانده

مرا هر کس که می‌بیند به نیش و خنده می‌گوید
بگو بر ما که بابای خیالی ات کجا مانده

به گوش دخترانت گوشواره بود حالا نیست
به گوش من فقط از ضربه سیلی صدا مانده

مرا میزد کسی و داد میزد که نمی‌آید
پدر جانی که می‌گویی به روی نیزه ها مانده

تن تو زیر نعل اسب ها مانده تن من هم
میان کوچه و بازار زیر دست و پا مانده

مگر من از کسی اینجا تمنای غذا کردم
برای دختری چون من مگر که اشتها مانده؟

به ظاهر ساکن ویرانه ی شامم ولی بابا
خودت که خوب میدانی دلم در کربلا مانده

به هر جایی کفن دیدم در این بازار پرسیدم
چرا پس پیکر بابای من در بوریا مانده

شمردم تا هزار و نهصد پنجاه خوابم برد
برای بار اول زیر نور ماه خوابم برد

بهمن ترکمانی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا