شعر شهادت حضرت علی اصغر (ع)

العطش

نای بستنِ چشاتو نداری
با چشای باز داری خواب می‌بینی
من دارم توو گریه‌هام غرق می‌شم
تو می‌خندی اشکامو آب می‌بینی

یادته قصه‌شونو گفته بودم
اون شبی که ما بودیم و جبرئیل
حالا اینجا زیر گنبد کبود
من مثِ هاجرم و تو اسماعیل

همیشه قصه‌ی اونا روضه بود
من می‌فهمیدم که هاجر چی کشید
ولی آخرش لبای تشنه‌شون
به بهشتِ خنکِ چشمه رسید

یعنی قصه‌ی ما هم اونطوریه؟!
یعنی آخرش تو هم آب می‌خوری؟!
یعنی میشه ببینم مثل قدیم
داری رو دست بابا تاب می‌خوری؟!

بیا آرزوهامو بازی کنیم
یه کم از تشنگی‌مون فرار کنیم
به عموت بگیم بیاد کمک کنه
مشکا رو رو ناقه‌مون سوار کنیم

مثلا توو اولین تولدت
داری بیشتر شبیه بابا می‌شی
آخ که اون لحظه برات غش می‌کنم
دست بابا رو می‌گیری پا میشی

مثلا یه سال گذشته از عطش
یه نگاه به من و بابا می‌کنی
که داریم بهت می‌گیم بگو علی
یاعلی می‌گی زبون وا می‌کنی

عزیزم من چشام آب نمی‌خوره
به تو یک قطره سرابم برسه
می‌دونم که آخرش تشنه می‌ری
اگه حتی به تو آبم برسه

یه صدای مهربون می‌گه رباب!
عمه اومده منو بیدار کنه
می‌گه بچه‌تو بده دست باباش
نمی‌دونم که می‌خواد چی‌کار کنه

وای می‌خواد بچه‌مو میدون ببره
نه می‌خواد رو بزنه برای آب
رو نزن تشنه بمیره بهتره
رو نزن حسین! می‌میره رباب

 رضا قاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا