شعر مصائب اسارت شامشعر مصائب اسارت كوفه
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
دامن زلف تو در دست صبا افتاده
که دل خسته ام اینگونه ز پا افتاده
گرچه سر نیزه گرفته است سرت را بر سر
پیکرت روی تن خاک رها افتاده
هی دعا می کنم از نیزه نیفتی دیگر
تا به اینجا سرت از نی دو سه جا افتاده
سنگ خورده است گمانم به لب و دندانت
که چنین نای تو از شور و نوا افتاده
باز هم حرمله افتاده به جان اسرا
گوش کن ولوله بین اسرا افتاده
دخترت گم شده انگار همه می پرسند
از رقیه خبری نیست کجا افتاده
مصطفی متولی