شعر شهادت اميرالمومنين (ع)
دور شمع پیکرت
دور شمع پیکرت, گردیده ام خاکسترت
ای به قربان تو و این رنگ زرد پیکرت
از نفس های بلندت میل رفتن می چکد
حق بده امشب بمیرم در کنار بسترت
تا نگیرد خون تازه گوشه ی تابوت را
مهلتی تاکه ببندم دستمالی برسرت
حیف شد, از آنهمه دلواپسی کودکان
کاسه های شیر مانده روی دست دخترت
کاش میمردم نمی دیدم به خاک افتاده است
هیبت طوفانی دلدل سوار خیبرت
خلوت شبهای سوت و کور نخلستان شکست
با صدای واعلی و وای حیدرحیدرت
شهر کوفه تا نگیرد انتقام بدر را
دست خود را بر نمی دارد پدر جان از سرت
با شمایی که امیر کوفه اید اینگونه کرد
الامان از کاروان دختر بی معجرت
می روی اما برای صد هزاران سال بعد
میل احسان می نماید غیرت انگشترت
علی اکبر لطیفیان