سقّایِ حَــرَم
استخاره زده شد آیــه ی بـــــاران آمــد
ناگهان حضرتِ عبّاس به میــــدان آمــد
رُخصتِ جنگ اگر داشت که غوغا می شد
داشت سقّایِ حَــرَم ، عازمِ دریــــا می شد
داشت با صوتِ جلی پورِ ولی می آمــد
همه دیدند که عبّــاسِ علــــی می آمــد
مَشک بر دوش و رجزخوان شده ساقی سرمست
” پیرهَن چاک و غزلخوان و صُراحی در دست “
جنگ با حضرتِ ســـردار جگر می خواهد
چشم در چشمِ علمدار … جگر می خواهد
اینچنین بود که بر فکرِ کمیــن افتادند
نعره زد چند تن از ترس زمیـن افتادند
چهره ی مـاه بر آیینه ی دریــــا افتــاد
آب زانـو زد و بر زانــویِ سقّـــا افتــاد
دست بر آب زد و آب به دستش بی تاب
آب بر آب زد و آب شــد از خجــلت آب
مَشک پُر کرد ولی تیر و سنان در راه است
بارشِ تیــر ز دامــــانِ کمـــان در راه است
آنطرف در پسِ هر نخل کمین خواهد بود
دست هایی قلم افتاده زمیــن خواهد بود
آخر این مَشک از او قوّتِ جان می گیرد
حرملــه باز نشسته و نشــــان می گیرد
تیر بر چشمِ علمــدار نشیند ای کــاش
مَشک را پاره و بی آب نبیند ای کــاش
کاش ای کاش ولی حیف که او پرپر شد
علقمــه شــاهدِ شقّ القمری دیگـــــر شد
اشک از گوشه ی چشمانِ گُلِ یاس افتاد
مادر آغوش گشوده است که عبّاس افتاد
دستش افتاده ولی باز علمــــدار است او
شیرِ زخمی شده در گلّه ی کفتار است او
از نفس هـای دَمِ آخـــــرِ او می ترســند
روی نِی رفته ولی از سرِ او می ترســند
بعد از او غربتِ این قوم رقم خواهد خورد
تازیانــه به تــنِ اهـــلِ حَــرَم خواهد خورد
بعد از او قافله را زود به غــارت بردند
وای نامــوسِ خدا را به اســارت بردند
چشم در چشمِ علمدار… جگر می خواهد
جنگ با حضرتِ ســـردار جگر می خواهد
نعره زد چند تن از ترس زمین افتادند
اینچنین بود که بر فکرِ کمین افتادند …
ابراهیم زمانی قم