شعر شهادت حضرت رقيه (س)

شام تاریک مرا نیست

شام تاریک مرا نیستبه جز تو سحری

بی تو من ماندم و اینغائله ی در به دری

کاش می آمدی و فاصلهها کم می شد

کاش می شد که بیایی ومرا هم ببری

روز و شب منتظرم تازِ سفر برگردی

روز و شب رفت ولی ازتو نیامد خبری

از همان روز که رفتیو حرم تنها شد

به خدا گشت نصیبم همهجا خون جگری

قاصدک گفت : که بابایمن از ره آمد

ناگهان چشم من افتادبه طشتی و سری…

شب ویرانه ی من با سرتو روشن شد

تو به تاریکی این شامخرابه قمری

لب خونین تو بابا دلمن را خون کرد

کاش بر حال دل خسته یمن پی نبری

هرکسی آمد و از پیکرتو چیزی برد..

سهم من از همه ی پیکرتو… مختصری

مثل خیمه دل من سوختدر آن عصر عطش

تونبودی که برایم کنیآنجا پدری

حاضرم تا که فقط باتو بیایم بابا

حاضری تا که تو هممثل من امشب بپری

ناله ای نیست که ازغصّه بنالَم , عمّه

امشب از راه وفا کنتو حلالَم , عمّه

 اسماعیل شبرنگ

 

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا