شعر شهادت حضرت ام البنين (س)

مادر

ای که بر دامان مهرت ماه را می پروری
آسمان را زیر دین چشم هایت می بری
درمقاماتت همین بس انتخاب حیدری
تو همان روح زلال از چشمه سار کوثری

بعد زهرا بعد زینب از همه زن ها سری
ای تمام مادران قربان تو نا مادری

خاک پایت سجده گاه نه فلک روی زمین
جای پینه آسمان خورشید دارد بر جبین
بعد زهرا این قبیله مادری خواهد چنین
تا بنی الزهرا تو را خوانند یا ام البنین

زن ولیکن هیبتت مرد آفرین روزگار
رشته های چادرت جود کرم را آبشار

در کلاس درس حجب تو حیا زانو زده
قطره لطف تو بر بحر کرم پهلو زده
شب زلبخندت ستاره بر سر گیسو زده
زیر سایه سار پلکت مهر و مه سوسو زده

گرشرف با عزت و لطف و وفا گردد عجین
عشق معنا می شود با واژه ام البنبن

ردپایت عشق را تا بیت حق تحریر کرد
چشمهایت آیه های حجب را تفسیر کرد
اشک ها را دستهای گرم تو تبخیر کرد
تو چه کردی که خدا کار تو را تقدیر کرد

نو عروسی که پی بخت سپیدت امدی
پیش پای بچه های فاطمه زانو زده

گفتی ای مردم کجا آیینه زهرا شوم
آمدم خاک انسیه الحرا شوم
آمدم تا که کنیز زینب کبری شوم
قطره ای امیدوارم وصل بر دریا شوم

اهل این خانه همه شمعند و من پروانه ام
وقت احرام است من حاجیه ی این خانه ام

گرچه با تو باز خانه صاحب غمخوار شد
گرچه قلبت از محبت نورگشت و نار شد
خاطرات فاطمه با نام تو تکرار شد
یاد گل احوال بلبل های خانه زار شد

شد تمام خواهش تو از امیر المومنین
فاطمه نه بعد از این بر من بگو ام البنین

باز می ماند دهان از مهر این نا مادری
شیر را با شیره عشق و وفا می پروری
مثل هدیه پیش کش بر طفل زهرا می بری
عرضه می داری قبولش کن برای نو کری

مادر هرگز ندیدم بگذرد از طفل خود
مثل تو نا مادری نه مادری پیدا نشد

آن هم آن طفلی که چشمش قبله گاه انبیاست
از همان میلاد دستش بوسه گاه مرتضاست
چهره او والقمر چشمان او شمس و ضحاست
گر بگویم لم یلدیولد شبیه او رواست

دُر در آغوش صدف آری چو گوهر می شود
دامن ام البنین عباس پرور می شود

تو ندیدی کربلا از راه تو پا بر نداشت
داغ لبهای خودش را بر دل دریا گذاشت
علقمه یک مشک از عشق و وفا بر دوش داشت
چون نگهبان جان خود را بر سر مشکش گماشت

گفت با خود جان مشک و جان طفلان حرم
هر چه تیر آید به جان خسته خود می خرم

دستهایش رفت اما کم نشد از آن شتاب
می شنید از دور آه از خیمه های اضطراب
با امیدی خویش را انداخت روی مشک آب
ناگهان روی سرش شد اسمان گویا خراب

تیر بر مشکش زدند و مثل مشک از تاب رفت
ایستادو قطره قطره پیکر او آب رفت

انقدر روی زمین شد پیکر او چاک چاک
ماند از آن کوه گویا گرد و خاکی روی خاک
داشت تنها یک نفس درجان خود آن نفس پاک
گفت با ان یک نفس هم یا اخا ادرک اخاک

نه فقط عباس از شرمندگی بی تاب شد
از خجالت مادرش ام البنین هم آب شد
موسی علیمرادی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا