دارم از دلواپـَسی دِق می کنم مادر بخند
دلخوشیِ دختری یک لحظه دربستر بخند
پیش ما هر قدر می خواهی بگو آه و ببار
چون که می بینی به خانه آمده حیدر بخند
گاه من حس می کنم وقتی که می آید پدر
می گـوید دیوار با طعـنه به میخِ در بخند
بغض سنگین حسن جانم به لب آورده است
ای فدای خنده اَت پیش من خواهر بخند
بُقـچه ای آوردی و حرف کفن شد پایِ سر
ساربان می گفت با خود این هم انگـشتر بخند
این یکی می گفت حمله خیمه ها غارت شدند
آن یکی می گفت سهم من شده یک سر بخند
بی خیالِ گـوشواره بی خیالِ زخمِ گوش
آمده بر روی نـِیْ بابای تو دختر بخند
آه از حال و هوای قـتلگاه و خـیمه گاه
می رسد روزِ تقـاص دلـبر و کـوثر بخند
حسین ایمانی