کبوتر هستم اما
کبوتر هستم اما پر ندارم
ز پر جز مشت خاکستر ندارم
اگرچه روی سر معجر ندارم
ولی هرگز مگو دختر ندارم
که من هستم هنوز ای نور دیده
اگرچه مثل پر رنگم پریده
الا ای ماه ای مه ای ستاره
به روی نیزه هستی یا مناره
سرت را می کنم از سنگ اجاره
که تو راحت اذان گویی دوباره
به روی نیزه ها قاری من باش
پدر فکر نگهداری من باش
تو را صید دو صد شمشیر کردند
مرا بین غل و زنجیر کردند
تو را با سم مرکب زیر کردند
مرا با غصه تو پیر کردند
اگرچه در بیابان می دویدم
صدای استخوانت را شنیدم
خزان شد در مسیرت نوبهارم
عدو می کرد در صحرا شکارم
و تا می دید پای ره ندارم
چنان می زد که خون بالا بیارم
ز هر دستی که آمد ضربه خورد
تعجب میکنم از چه نمردم
پر از دردم غم درمان ندارم
برای زنده ماندن جان ندارم
توان صرف قرص نان ندارم
لبم مانده ولی دندان ندارم
همان سیلی برایم آب و نان شد
صف دندان من یک در میان شد
شاعر : ؟؟؟