آخر می آید
بابا برای دیدنم با سر می آید
از گریه هایم
اشک زمین و آسمان ها در می آید
کنج خرابه
دارد برای دیدن دختر می آید
می ترسم اینجا
از شامیان هر چه بگویی بر می آید
خلخال کم بود
شاید برای بردن معجر می آید
گفتی رقیه
دارد صدایت از ته حنجر می آید
روزم سیاه است
در شام اولاد علی بودن گناه است
من را بغل کن
حالا که پاهایم رفیق نیمه راه است
در کوچه بازار
دستان گرم عمه تنها سر پناه است
اولاد زهرا
دستی که می گیرم به پهلویم گواه است
تا حرمله هست
هر شب بساط گریه و زاری به راه است
شام است اینجا
اینجا ندارد آسمانش یک ستاره
دود است و آتش
با پای زخم از آبله بی گوشواره
از ضرب سیلی
خوردم زمین و شد لباسم پاره پاره
افتادنم را
با خنده می کردند دشمن ها نظاره
تنهای تنها
من ماندم و تاریکی و آغوش صحرا
ترسیده بودم
از ناقه افتادم تو هم بر نیزه بابا
دشمن رسید و
گفتم دلش حتما برایم سوخت اما
شامی نامرد
انقدر سیلی زد که من افتادم از پا
آهسته رفتم
پیچید دور دست خود موی سرم را
راس عمو هم
با گریه دارد می کند من را تماشا
نوید اسماعیل زاده