شعر ولادت امام حسن (ع)شعر ولادت اهل بيت (ع)

شعر ولادت امام حسن (ع)

اول راه که این بال به بامش خورده

آخرش هم بخدا حسن ختامش خورده 

کاش فورا خبرم را برسانند به او

مانده در راه فقیری که به نامش خورده

رفته‌ایم از نظر و خاطر صیاد چرا؟

ما که حتی نگرفتیم به دامش خُرده

سخت مجنون شده ایم عقل اگر بگذارد 

که فقط عقل به ما سنگ تمامش خورده 

ذکر ما هر شب و هر روز حسن بوده و بس

لب ما هر شب و هر روز به جامش خورده 

ما به امید مواسات به خاک افتادیم

چشم ما تا به زیارت, به سلامش خورده 

تا ابد ایل و تبارش همه مجنون شده‌اند

گوش هر کس به بلندای مقامش خورده 

چقدر دل سر خوان کرمش حاضر شد 

یکی از آن‌همه دیوانه هم این شاعر شد

بس که ویرانه شدم طعنه به آوار زدم

بس که دیوانه شدم دست به هر کار زدم

در هر خانه که رفتم همه راندند مرا

در بیت‌الکرمش بود که صدبار زدم

من کی از سجده به سویش سخنی خواهم گفت؟

چون رسیدم به حقیقت ره انکار زدم…

نشنیدم نشود مست سری از نامش

سر به هر میکده و مسجد و بازار زدم

مستحب است در این ماه حسن‌جان گفتن

من از این باده رجائاً دم افطار زدم

«خبر آمدنش را همه‌جا پخش کنید»

خبر آمدنش را همه‌جا جار زدم

گفته بودم که بیاید سر و جان خواهم‌باخت 

خویش را -آمد و الوعده وفا- دار زدم

این دچار از پسر فاطمه می‌گوید باز 

سر دار از پسر فاطمه می‌گوید باز 

شور هر عارف وارسته نگاه حسن است

نور هر عالم برجسته نگاه حسن است

دل اگر خون شود از دست زمان باکی نیست

درد و درمان دل خسته نگاه حسن است

ترسی از غصه ندارد دل اگر درک کند 

به دل غمزده پیوسته نگاه حسن است 

گرچه معروف به بی‌رونقی میکده‌هاست 

خود ماه رمضان مست نگاه حسن است

هر سری مست حسین است خودش می‌داند 

از ازل بیدل و پابست نگاه حسن است  

قاسم از دستخطش رفت به میدان یعنی

پر پرواز همه دست نگاه حسن است

گوش کج‌فهم کر اما بخدا که بت ما

در پس پرده و سربسته نگاه حسن است 

گفتم از نامش و یاد علمش افتادم

تازه شد داغم و یاد حرمش افتادم

چه بگویم؟ حرمی نیست, ضریحی هم نیست

چه بگویم که سخن بر سر این غم کم نیست

چه بگویم که روایت کند از خون دلم

«واژه در دست من آن‌گونه که میخواهم نیست»

من که حرف از حرم و گنبد و این‌ها نزدم

سایه‌بان کاش کمی بود که خب, آن هم نیست…

مثل خاک روی قبرش دل ما سوخت که: آه

غیر خورشید بر این خاک کسی همدم نیست

غیر تاریکی و تنهایی و تلخی سکوت

در حریم حرمش هیچکسی محرم نیست

«خاک بر فرق تو دنیا که تماشا کردی»

مگر این تربت دُرِّ صدف خاتم نیست؟

من از آن روز که دیوانه‌ی این خاک شدم

دل و جانم دگر انگار در این عالم نیست

در جهانی که چنین است نمانی بهتر

رخت بربستن از این عالم فانی بهتر…

امیر علی شریفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا