شعر شهادت حضرت رقيه (س)

پهلو گرفته است

پهلو گرفته است

پهلو گرفته است
از اشک چشم سوخته دارو گرفته است

سر با سر آمده
او پیش پاش از مژه جارو گرفته است

از نور در طبق
انگار چشم بی‌رمقش سو گرفته است

وقت قدم زدن
قامت خمیده دست به زانو گرفته است

مثل گل سری‌ست
این لخته های خون که به گیسو گرفته است

تقصیر زجر بود
از چشم‌های عمه اگر رو گرفته است

خورشید صورتش
از زیر گونه تا سر ابرو گرفته است

رد غلاف نیست
انگار تازیانه به بازو گرفته است

لب باز می‌کند
کنج خرابه با پدرش خو گرفته است:

قصه به سر رسید
جانم به لب رسید که از تو خبر رسید

طاقت ندارم و
جز بوسه بر گلوی تو حاجت ندارم و

می‌بوسمت ولی
هدیه به غیر گریه برایت ندارم و

من دختر تو ام
اما به دختر تو شباهت ندارم و

دیگر نشانه‌ای
جز پنج خط سرخ به صورت ندارم و

هی می‌خورم زمین
مثل گذشته آن‌همه قدرت ندارم و

چون مثل فاطمه است
از این قد خمیده شکایت ندارم و

دشنام می‌دهند
با دختران شام رفاقت ندارم و(

از شمر و حرمله
از زجر انتظار محبت ندارم و

از معجرم نپرس
رغبت به صحبت از شب غارت ندارم و

تو رفتی از برم
از آن به بعد یک شب راحت ندارم و

اذیت شدم ولی
من نیتی به غیر شفاعت ندارم و

می‌بوسمت پدر
امشب به جان عمه مرا با خودت ببر

می‌رفت قافله
دورش پر از حرامی سرمست هلهله

یک مرتبه بخند
من قول می دهم نکنم از کسی گله

این چشم های تار
امشب برای دیدن تو گشته مسئله

باید چه کار کرد
با این همه کبودی و این قدر آبله

باید از این به بعد
با عمه ام نشسته بخوانیم نافله

سیلی که جای خود
مانده به گردنم رد انگشتر سلسله

خوردم زمین شبی
بین من و نگاه تو افتاد فاصله

من فکر می‌کنم
ظلمی که زجر کرده نکرده است حرمله

دندان من شکست
آیینه کلام پریشان من شکست

 حامد تجری

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا