شعر شهادت حضرت علی اكبر (ع)

ولدی

اگر که پر زده روحم ، فدای جسم علی
که اعظم ست برایم ، عزای جسم علی

عمود و تیغ به فکر طلا شدن هستند
اگر شدند تماما گدای جسم علی

ولدی

رسیده ام به تن نامنظمت ولدی
بلند شو که زمین زد مرا غمت ولدی

چقدر خشکی کامت دل مرا سوزاند
حلال کن که نبود آب مرهمت ولدی

باشد نمان

باشد نمان،باشد برو،باشد رهایم کن
یک بار دیگر جان من بابا صدایم کن

این آخرین عمری ببین بر زانو افتادم
پاشو عصای دست من کاری برایم کن

ولدی علی جان

مثل یک پنجه که گیسوی رها جمع کند
عطر دامان تو را باد صبا جمع کند

جز عقیقِ لب سرخ تو لبی قادر نیست
بوسه ها از دهنِ خونِ خدا جمع کند!

ولدی ولدی

زینب بیا ببین ثمرم ریخته زمین
بالابلند اهل حرم ریخته زمین

می خواستم بغل کنم اورا ولی نشد
ازلای دستها جگرم ریخته زمین

ولدی

مثل ماهِ تمام وقت طلوع
می‌درخشی و نور میباری
اینهمه حسن را علی جانم
ز پیمبر ز مادرم داری

غماهنگی گرفته مادر تو

الهی کاش چشمم تر نمی‌شد
و این گهواره بی اصغر نمی‌شد
خوشم با یادگاری‌هات ای کاش
که زخم ناخنت بهتر نمی‌شد

ولدی

دریای عالم بود ، اما رود می رفت
مقصودِ عقبا ، خود سوی معبود می رفت

پای پدر لرزید دنبال قدمهاش
از جان شاهِ عشق هر چه بود می رفت

ولدی

پسری رفت به میدان و جهان ریخت بهم
نفس عالمیان از هیجان ریخت بهم

پدرش محو تماشای جمالش شده بود
در دلش از غم اکبر ضربان ریخت بهم

ولدی

حرم غرق تماشا بود آن ساعت که جان دادی
نگاهم مثل دریا بود آن ساعت که جان دادی

پریشان می شوم وقتی پریشان می شود زلفت
نگاهت گرم و گیرا بود آن ساعت که جان دادی

آه

جان ِ جانان جهان شد سیر از جان ، آه آه
هم چنان جسم پسر ، بابا پریشان ، آه آه

آنچه می ترسید یعقوب آخر آمد بر سرش
یوسفش شد طعمه ی گرگ بیابان ، آه آه

علي اكبرم

بايد از هر سر اين دشت علي بردارم
هر كجا مي روم آخر علي اكبر دارم

چند باري وسط راه زمين گير شدم
چون كه بايد ز تو هر نقطه كمي بردارم

دکمه بازگشت به بالا