شعر مصائب اسارت شام

یوسف آورده

گمشده داشت و از دِیر تماشایش کرد
او نه دراصل که آن گمشده پیدایش کرد

سالها معتکفِ گوشه‌ی تاریکش بود
تا سَری آمد و یک باره مسیحایش کرد

راهِ صدسال عبات همه را یک شبه رفت
آن شبِ قدر که مهمانِ کلیسایش کرد

دید جمع‌اند به گِرد سر و هِی می‌نوشند
جگرش سوخت از آن جمع تمنایش کرد

هرچه در خانه‌ی خود داشت به آنها بخشید
جایِ نیزه به رویِ دامن خود جایش کرد

یوسف آورده ولی وای به حال یعقوب…
یوسفی که ته گودال معمایش کرد

ضجه‌ی مادری انگار به گوشش آمد
اولین گریه کنِ روضه‌ی زهرایش کرد

دید زخم است لب و گونه و پیشانیِ او
آنقدر زار زد از گریه مداوایش کرد

مویِ خاکستری‌اش شُست ولی با ناله
پاک از لخته‌ی خون از رَدّ صحرایش کرد

گفت ای کاش از این بیش تبسم نکنی
با لبی که به زمین خورده تکلم نکنی

از چه بدجور گلوی تو بهم ریخته است
چه شده اینهمه رویِ تو بهم ریخته است

مگر ای سر بدنت روی صلیبی مانده
آه بر حنجرِ تو زخمِ عجییبی مانده

از جراحات مرا کُشت لبالب شدنت
تا سحر طول کشد وای مرتب شدنت

بوی سیبِ تو مرا بُرد به پای نیزه
جگرم سوخت برای تو بجای نیزه

نیزه‌دارِ تو کنارِ لبت آبش را خورد
شمر بود اسم همانی که شرابش را خورد

خوب پیداست که از منزلِ دور آمده‌ای
رازِ تو چیست که با بویِ تنور آمده‌ای

– – –

حرف زد از دل وَ زُنّار و چَلیپا وا کرد*
قبله‌ی صومعه و کعبه‌ی تَرسایش کرد

جانِ بابا که شنید از لبِ زخمی فهمید
دختری باز هوایِ رُخِ بابایش کرد

گشت در دِیر و کمی مرهَم و معجر برداشت
نذر آشفتگیِ دخترِ نوپایش کرد

دختری که دو سه سال است قلم‌دوش شده
ناله تا صبحدَم از آبله‌ی پایش کرد

پیرمردی به کنارِ سر و آنسو اما
عمه حسرت زده از دور تماشایش کرد

صبح آورد سر و داد به دست نیزه
بازهم همسفرّ خواهرِ تنهایش کرد

زُنّار=کمربند راهب
چَلیپا=مویی که راهبها می‌بندند

 حسن لطفی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا