بی بی جان
خانمی که ادبِ نفس ز داور دارد
بی سبب نیست دمِ زمزم و کوثر دارد
او که اصل و نسَبش پاک چو دریا باشد
گوهری هست که با اصل برابر دارد
یاسمینی که قَدَش قامتِ سروِ چمن است
سعدِ اختر، رُخِ چون ماهِ مُصَوَّر دارد
آرزومندیِ او هم نفسی مثلِ علی ست
سر به حمد است که چون آینه همسر دارد
گویی از روحِ مجَسَّم بسرشتند تنش
یا در این خانه علی کوثرِ دیگر دارد
نامِ او فاطمه وُ خاطرِ طفلانِ بتول
خواهشی هست که از ساحتِ حیدر دارد
خواهم ای عشق به این نام خطابم نکنی
تا نبینم حَسنم حالِ مکدَّر دارد
یلِ حیدر که شنیدید صفِ کرببلا
یک تنه صاعقه ای بر دلِ لشکر دارد
آنکه در ظهرِ عطش بانگِ اخا سر داد ست
مطمئن بود کنارش چو برادر دارد
او که خشکیده گلو رفت و ولی باز نگشت
آه! از خونِ گلویش چه لبی تر دارد
آنکه آراسته با زیورِ حُسن است هنوز
افتخارش که چنین عالمه مادر دارد
او که خود بانوی دلسوخته وُ مضطرب است
می دهد حاجتِ هر که دلِ مضطر دارد
عالمیان همه مبهوت از این معرفت اند
این چه عشقی ست که بر آلِ پیمبر دارد!
هستی محرابی