شعر عيد غدير خم

جانم علی(ع)

مبهوت، در تلألوِ نورِ خدایی اش…
هستم تمامِ عمر سراپا هوایی اش

حتی دمی جدا نشدند و نمی شوند
ایل و تبارم از نفسِ ایلیایی اش

مدیونِ مادرم که از آن لحظه ی نخست
بوده است ذکر نام علی لای لایی اش

از عهده ی اهالیِ افلاک خارج است
درکِ مقام و منزلتِ کبریایی اش

از این جهان و جاذبه های هزار رنگ
ما را بس است گوشه ی ایوان طلایی اش

حتی به گرد پای نجف هم نمی رسد
باغ بهشت با همه ی با صفایی اش

افلاک چیست؟ گرد و غبار عبای او
خورشید چیست؟ ذره ای از روشنایی اش

خورشید با تمام بزرگی و اقتدار
سهل است با اشاره ی او جا به جایی اش

سخت است در تصور امثال حبرئیل
وارد شدن به حیطه ی فرمانروایی اش

من تشنه ی ابوذر و مقداد و میثمم
یاران دل سپرده ی قالو بَلَىٰ ایش

سر می دهند و سر به سلامت نمی برند
آنانکه گشته اند سراپا فدایی اش

شاهان روزگار به ما غبطه می خورند
تا مفتخر شدیم به شغل گدایی اش

حال و هوای این منِ با خود غریبه را
تغییر داده واقعه ی آشنایی اش

ما را یتیم کوی علی آفریده اند
ما را اسیر مرحمتِ هل اَتىٰ ایش

انسانِ کاملی است که در اوج بندگی
تردید کرده است بشر در خدایی اش

تنها علی شناسِ جهان احمد است و بس
ما عاجزیم در صفتی ابتدایی اش

بفرست دم به دم صلوات محمدی
بر مرتضی و شاکله ی مصطفایی اش

در شرحِ ناب انفسنای پیامبر
در کوثر و حقیقت خیر النساییش

تا ریزه خوارِ سفره ی لطف حسن شدیم
حیران شدیم در صفت مجتبایی اش

بازار عشق بازی و ایثار و بندگی
رونق گرفت با پسر کربلایی اش

آن شاه تشنه ای که شمیم بهشت را
جا داده است در کفن بوریایی اش

هفتاد و دو قصیده ی رنگین و تابناک
جاری شدند در غزل نینوایی اش

ما را اسیر شرط و شروط خودش نمود
در امتداد جلوه ی موسی الرضایی اش

تنها به ریسمان علی چنگ میزنیم
مرگ است و مرگ حاصل یک دم جدایی اش

در آفتاب حشر همه بهره می بریم
از سایه سارِ سلسله ی ماسوایی اش

قبل از ازل به سمت ابد پر کشیده است
بی ابتدا است وسعت بی انتهایی اش

در آیه ی لِیُذْهِبَ عَنْکُمْ خدا چقدر
بی پرده گفت از صفت اِنَّمایی اش

از چاه های کوفه بپرسید راز را
از کوفه ای که شهره شده بی وفایی اش

جز نخل های کوفه و جز چاه سر به زیر
آگاه نیست هیچ کس از پارسایی اش

فیض تولدش شده در خانه ی خدا
تکرار ناپذیر، چو خیبر گشایی اش

مستانِ بی خود از خود و مجنون صفت شدند
بینندگانِ منظره ی دلربایی اش

هرکس اسیر پیچ و خم زلف یار شد
هرگز امید نیست به یک دم رهایی اش

هرکس دخیل بست به انگورِ آن ضریح
امید بسته است به حاجت روایی اش

شرمنده است این قلمِ متهم به عشق
بارانِ شرم می‌چکد از نارسایی اش

 احمد علوی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا