شعر ولادت امام زمان (عج)

دل عُـشّـاق

باید بنویســد قَـلَـمِ بــاورم از تو
تا رنگ نشیند به تنِ دفترم از تو
تا قـدرت پـرواز بگـیرد پَـرم از تـو
تا حِسّ تَـعلُّق بپـذیرد سرم از تو

جُز نام تو امشب به لبم نیست ترانه

“ای تیـر غمت را دل عُـشّـاق نشـانه”

بهتر که نگیرد کسی امشب خبر از من
شاید که دَمِ صُبح تو کردی گُـذر از من
بـا یک نظرت ، هستی من را بِخَر از من
تا کم بشود سایه ی این دردِ سَر از من

در وادی اَمـنت خبری از خـطری نیست
باذکر تو در قلب من از غم خبری نیست

ای کــاش که این روسیه آدم شُــدنی بود
ای کاش که وصـل من و یـارم شُدنی بود
با دل ، گِـرِهِ زُلـفِ تو مُحــکــم شُدنی بود
ای کاش که سَرکُـوبِ دلـم هم شُدنی بود

تا غـیر تو بر هیچ کسی دل نسپارم
در راه کـسی غـیر خودت پا نگــذارم

جُز نـقش تو در قـاب دلم خانه نـدارد
جُز دست تو ، سرمست تو پیمانه ندارد
اینجا که حـقیقـت ره افـسانه نـدارد
این موی مُجَـعّد طـلب از شــانه ندارد

جُـز صـید شـدن در خَم گیسوت ، روا نـیست
“کس نیست که آشفته ی آن زلف دوتا نیست”

ای آمـدن تو ، همـه ی حاجــتِ زهرا
ای مـحـفلِ اُنس تو دلِ حضرتِ زهرا
بـا توست یقیناً همه ی عصمتِ زهرا
ای صاحبِ قُــدرتْ قَـدَرِ دولــتِ زهرا

کِی می رسد آن روز که بی واهمه باشیم؟
با مُنـتقمِ خونِ گُـلِ فــاطـمه بـاشیــم …

ای جای تو در عرش روی مـنـبرِ حـیدر
با دست تو زینت شده انگشــترِ حیدر
ای صف شِکن معـرکه ، ای حـیدرِ حـیدر
ای مُنْـتَــقِــم و مُنْـتـَظَـرِ دخـترِ حــیدر

زینب به خُـدا چشـم به راه است بیایی
“ای گُمشـده ی مَردم عـالـَم به کُـجـایی”

آن طایفــه که دسـت به دامانِ تو هستند
برعکس همه ،گوش به فرمانِ تو هستند
با اینـکه پـریـشانِ پـریشـانِ تو هستند
در سـاحـل آرامـش چشمانِ تـو هستند

—تا شب که می آید،،،زِ مَه و مَد بنویسند
تا نـام تو را مـثــلِ محـمّد بنـویسنـد

دل گفت که همسَنگِ منِ پـستْ زیاد است
دور و بر مـیخـانه ی تو مستْ زیاد است
در وادی”مـهدی طلبی” دستْ زیاد است
دیــوانه و دلـداده ى پا بـَست زیاد است

در محضرت ای مخزن الأَسرارِ خُداوند
این لاف زدنها به پشــیزی نمی ارزنــد

وقـتی ز شُکـوفایی نرگس خبر آیــد
روزی که مَـجـالِ همه ی خَلق سـرآید
پــس در اثر صـبر ، زمـان ظـفـر آیـد
فـریادِ “أنا المهـدی ات” از مکّـه برآید

آن روز همان مُوعِد خوشحالی زهراست
در عَهـد تو دین بسته به اظهـارِ تبرّاست

در دست بگیری اگر آن تیغ دو سر را
از ظُلم ، خلاصی بدهی نسل بشر را
از قـبر در آری بــدن آن دو نـفــر را
نـابود کُنی هیمنه ی فتنه و شَـر را

دیدند خـلایق که در این “تجربه آبـاد”
“با آل علی هـر که در اُفـتاد ور اُفـتاد”

محمّـدقاسمی

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا