شعر مدح و مناجاتشعر مناجات با خدا

شعر مناجات با خدا

سیزده شب با تو بودم از سرِ شب, تا سحر
یاد تاریکیِ قبرم بودم هرشب تا سحر

دیدم آلوده تر از من بینِ خوبان تو نیست
ناله بر احوال خود کردم مرتب تا سحر

جامه ی تقوای من را دست عصیان پاره کرد
زین سبب در کنجی افتادم مُعَذَّب تا سحر

با همه شرمندگی یک بار دیگر رو زدم
دستگیری کن ز من, یاربی یارب تا سحر

سیزده شب رفت و, بارم روی دوشم مانده است
دارم استغفار امشب هم روی لب, تا سحر

نوبتی هم باشد آقا, نوبت من آمده
لاعلاجم که نشستم بینِ مَطَّب تا سحر

روضه خوان تا گفت اَلعَفوَ الهی بِاالحسین
حسرت طوف حرم را خوردم اغلب تا سحر

سیزده روز از عطش, لبهای خشکم شاهد است
گریه کردم بر غم سالار زینب تا سحر

بشکند دستی که بنویسد بدون معجر است
عمه ی ما روز و شب بوده مُحَجَّب تا سحر

از فشار سُمِ اسب و, خاک مقتل, مانده است
روی جسم شاه, رَدّ پای مرکب تا سحر

رضاباقریان

نمایش بیشتر

اشعار مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

برای امنیت، از سرویس reCAPTCHA Google حریم خصوصی و شرایط استفاده استفاده کنید.

دکمه بازگشت به بالا